نامه ای برای یک پیامبر
نامه ای برای یک پیامبر
بدون تو دیگر عشق را نمی شناسم
گویا زمان
در خوابی عمیق و ژرف و کودکانه
فرو رفته است
و من انگار
دیگر نمی توانم دست های بی پیغام هیچ نامه رسانی را
با گلوله هم شده از میان بردارم...
چرا
چرا این همه از چشم های تو می ترسم؟!
حتی سایه ات هم که از دور پیدایش می شود
زیباترین حرف های من در دهان باد یخ می بندد
و این گریه ها
این گزاره های گرم و پر غرور و پراکنده
سفیران مهربان
ملکه ای خیالی و دیوانه اند
به سمت سلیمان برگزیده
این روزگار فقیر و فریب خورده ای که
خودت خوب می شناسی...
چه تنهایی بی پایانی!
دلم برای تو
دلم برای خودم
دلم برای حافظه زلال و مهربان آب های جهان
می سوزد...
چرا ما نمی توانیم
شبیه دیگران
شبیه بچه آدم
عصرهای خوب روزهای سه شنبه
در گوشه خوش عطر کافه ای محرمانه و بی آزار
بنشینیم
کمی برای یکدیگر از فروغ و شاملو و دیگران
سخن بگوییم
و ایرادی هم ندارد
تو می توانی میز مشترک حرف های خسته مان را
روشن کنی
با هرچه شمع و زخم زبان و
خون و گریه و گلایه ای که دلت می خواهد...
و یک بار برای همیشه
تاریخ دقیق مرگ مرا بنویس
بر پیشانی زلالی
رودخانه ای که هر نیمه شب
از میان سطرهایم می گذرد...
و با من بگو
اعتصاب لجباز و یک دنده
این عشق ناتمام و مه آلود
کجا و کی
در قلب های ما شکسته خواهد شد؟!
برگرفته از مجموعه شعر
شاعری با دفتری از گلوله های خیس
انتشارات هزاره ققنوس