چرا...؟!
چرا...؟!
با وجود آن که رفته ای
هنوز در دلم
در این خیال تیره و علیل وتار
این تویی که روشنی
این تویی که حرف اول کتاب گریه های بی بهانه منی
هنوز هم به یاد رنگ بی نظیر چشم های تو
خون به جانب نگاه بی ترانه ام روانه می شود
هنوز این تویی که می دوی و
شعر من درون دامنت
مثل سیب
سبز و سرخ و عاشقانه می شود
ای بهار و باغ من
ای تمام شعر و شور و اشتیاق من
چگونه شد که عهد ما گسست
چگونه شد که دست های گرم و خوب ما
در مسیر سردها و زردها
گم شدند و
پشت خان و خانمان عشق ما شکست
چرا اسیر آب و نان شدیم
چرا شبیه دیگران شدیم....
شبیه دیگران شدیم....؟!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |