+151
+151
+امسال مث سال ۹۳ لحظه سال تحویل حس گریه داشتم ،
اون بار بخاطراینکه کنار مادرو پدرم نبودم ولی اینبار سردرگمی
اشکمو چشممو قلقلک میداد !
تا قبل ساعت ۸ صبح همه چی اوکی بود ، چرا یهو اینطوری شدم؟
از یه طرف اصرار بابا ، میگه بیا با هم بریم
اگه تو نیای ما هم نمیریم ، از یه طرف درس و کنکور و آزمون ...
حس خودمم دوس داره بره سفر ، ولی توانایی دیدن
اون آدمها رو دارم ؟؟ میدونی چقدددر عوض شدن؟
میدونی چقددددر عوض شده ؟!!!
اومدم اینجا تصمیم بگیرم ، خیلی بده که من باید انتخاب کنم،
الان میتونم یکاری کنم تا شب حرکت کنیم ...
اصن باشه تا ۷ام ۸ ام برگردیم ، ذهنت انقدر مشغول نشده تو همون
چند روز که بعدش نتونی درس بخونی ؟؟
یه چیزی تو ذهنمه همش میگه اگه این سالها رو بذارم
با غم بگذره بعدش پشیمونم :(
#ولی ، باید عاقل باشم ... امسال رو نباید از دست بدم،
دوباره ۳۶۵ روز رو تقدیم قلبم کنم ؟ معلومه کـه نه !
+ مــَــن نـِـمـــیـره ...