+172
+172
من طوری وانمود کردم که نه اصلا هم خاص نیست .
واقعیت هم همین بود ، چشمهاش خاص نبود .
ولی من عاشق چشمهاش بودم .
راستش مامان هم عاشق چشمهای باباس .
چشمهای بابا هم خاص نیست .
نکنه بیست و پنج سال دیگه دخترم عاشق چشمهایی بشه
که اصلا خاص نیست .
چشمهاش بود که باعث شد منه مغرور ،منی که همیشه
جلوی مامان و بابام خودمو بی احساس ترین فرد دنیا نشون
میدادم ، اون شب خرداد ماه لعنتی پارسال وقتی بابا
از ماشین پیاده شد که بره میوه بخره ، داشتم با چشمای
ملتمسانه به مامان میگفتم منو ببره پیشش .
بعد مامان باورش نمیشد اون من بودم ، خنده ش هم گرفته بود
تازه عصبی هم شدو گفت چرا مث عاشقا رفتار میکنی؟
چند ماه بعد ترش یه روز بهم گفت پشیمونم که نبردمت .
دیگه خودش هم فهمیده بود اون موقعیت تکرار نشدنیه .
الان مامان نمیدونه دیگه اون آدم هم خیلی وقته تموم شده .
اصلا هم سخت نیست .
چشمهاشم یادم میره .
___________________________
20:55 داشتم با مامانش درباره سنجش حرف میزدم
که از اونطرف داد زد گفت دختررررخاله جشن داریم
چند روز دیگه (پیش دبستانی) به بچه ها گفتم یه خواهربزرگتر
دارم توروخداااا بیا ضایع نشم :))