+177
+177
ز تو کتابخونه ع ساعت ۴تا ۵ خوابیده بود !
من فک کردم همینجوری چشاشو بسته استراحت میکنه
با گردن کج رو صندلی !!!
بعد کتابامو جمع کردم رفتم کتاباشو برداشتم ع رو پاش
اصن تکون نخورد !! دیگه اروم صداش کردم خیلی کم
تکونش دادم که یهو با صدای هییییع با وحشت بیدار شد
بقیه هم ترسیدن خخخ من پرت شدم عقب
اما خنده م گرفته بود خخخ میگه خواب یه مرد میدیدم
لباس سیاه تنش بود و ...
خلاصه گفتم زودتر بیا بریم بیرون من یکم بخندم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |