ترس
ترس
دردم میاد . حالت تهوع می گیرم . از زندگی پیش روم متنفر می شم .
از معمولی بودن ، معمولی شدن ، انقدر می ترسم که خودش می دونه فقط .
از روزمرگی، پریدن رنگ عشق، انگیزه ، آرمانای گنده گنده
از فکر کردن به خودم تو سی سالگی وقتی تو اوج معمولی بودنم
از فکر کردن به خودم تو چهل سالگی
کنار ادمی که از معمولیم معمولی تره
من از معمولیا می ترسم .
دلم می خواد یه لحظه ی ناب داشته باشم و بعدش برای همیشه پرت شم ولی انقدر غرق نشم تو معمولی بودن .
چه قدر دورم ادم معمولیه .
حالا تو یه دقه بیا تو سرم ...بیا بیا بیا ...حالا راتو کج کن سمت دلم ...
ببین حقِ ایناس ؟
خدایا تو این کارو می کنی ؟ خدایا تو بهم ثابت می کنی عمیقا هیچی نیستم ؟ خب منم که دارم همینو میگم نوکرت بشم اثبات نمی خواد ...نکن این کارو . خدایا تو رو خدا . به خدا که خیلی می ترسم
ازینکه ادامه دادن از یه جایی به بعد مرگه و تو مرگت دست خودت نیست ...
ای خدا ...