وقتی با آن پنجره های قشنگش به آدم نگاه می کرد دل آدم روشن میشد.
به عمارت های زمخت و بدترکیب مجاورش با چنان افاده ای نگاه می کرد که هر وقت از کنارش رد میشدم به راستی کیف می کردم! ما هفته پیش که بار دیگر از آن کوچه میگذشتم به رفیقم نگاه کردم.فریاد شکایتی از دلش به گوشم رسید. می گفت می خواهند زردم کنند! جانیان بدکردار! وحشی های نفهم! از هیچ چیز نگذشتند. نه ستونها را معاف کردند نه گیلویی زیبایش را. رفیقم سراپا زرد شد. انگاری یک قناری! ...
به این ترتیب شما، ای خواننده ی عزیز، می بینید که من با چه شور و صفایی با شهر خودم پترزبورگ آشنایم!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |