من با عمارت های شهر هم آشنا شده ام. وقتی از خیابان رد می شوم هر یک مثل این است که با دیدن من می خواهند به استقبالم بیایند و با همه ی پنجره های خود به من نگاه می کنند و با زبان بی زبانی با من حرف می زنند.
یکی می گوید: سلام حالتان چطور است؟! همین ماه مه می خواهند یک طبقه رویم بسازند
یا یکی دیگر می گوید: حالتان چطور است؟! فردا بناها می آیند برای تعمیر من!
یا سومی می گوید: چیزی نمانده بود آتش سوزی بشود. وای نمی دانید چه هولی کردم!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |