از هفده سالگي عاشقم بود. خودش را كنه ميكرد. من خب اولش دوستش نداشتم، اما بعد ازش خوشم آمد. خودش زد همه چيز را خراب كرد. مي شد همه چيز خيلي تميز و مرتب تمام شود. من مرامش را داشتم. نميخواستم اذيت شود. خودش هول شد. قاطي كرد. كولي بازي در آورد و پاي همه را كشيد وسط. مخصوصا آن خالهي پتيارهاش خيلي اذيتم كرد. اگر او نبود اين اتفاق ها نميافتاد. ديوانه بود اصلا. هم سن و سال خودم بود؛ 27-8 سال. آن دوست پسر لندهورش را كه نگو. غولي بود براي خودش.
من شادي را دوست داشتم، هرچند مامانم هيچ ازش خوشش نمي آمد. اما من نميخواستم اذيتش كنم. اين اتفاق هم كه افتاد تقصير خودش بود. اين جور چيزها تقصير خود دخترهاست. مي گفت اين مدلي خوشش مي آيد و آن مدلي اصلا حال نمي كند. من هم خب چه كار مي كردم؟ خر شدم. اما فكر نمي كردم اين اتفاق بيفتد.
اولش آمد گفت عقب انداخته. چند روز كه گذشت با دوستش رفتند آزمايش. آزمايش هم گفت كه بعله. حامله است. ترسيده بود حسابي. همه اش گريه مي كرد. من بهش گفتم حلش مي كنيم. كمكش مي كنم. گوش نمي كرد. خيال ميكرد دنيا به آخر رسيده. خب من پول جريان را هر چقدر ميشد مي دادم. نميخواستم بزنم زيرش كه. اما كولي بازي اش تمامي نداشت. بعد هم كه پاي خالهي پتياره اش را وسط كشيد. چقدر از اين زنيكه بدم مي آمد. دوست پسرش را هم كه نگو. غول بود.
يك روز با دوز و كلك كشاندندم خانه شان. خودش بود و دوستش. بعد ديدم خالههه هم هست. اصلا خالههه را كه ديدم قاطي كردم. گفتم اين چرا اين جاست؟ شروع كردند به جيغ و ويغ. بعد خاله هه خودش را انداخت وسط و شلوغ ترش كرد. يكهو ديدم در اتاق باز شد و يك ياروي قلچماق آمد تو. دوست پسر خالههه بود. حالا نزن کی بزن. افتادند به جانم. هی می گفتم حالا که چیزی نشده. من هم که فرار نکرده ام، هستم... تا تهش هم هستم. اما گوش شان بدهکار نبود. خاله هه با کیفش می کوبید توی سر و کله ام و دوست پسرش هم با مشت و لگد. شادی هم که انگار نه انگار. ایستاده بود یک گوشه وتماشا می کرد. آبغوره می گرفت. یک کلمه نگفت ولش کنید. بعد هم گفتند یالا. همین الان باید برویم دکتر؛ پیش هر کس ما بگوییم. گفتم برویم خبر مرگ تان. خون داشت خونم را می خورد. هی فکری بودم که چه جوری حال شان را بگیرم. عین دزدها انداختندم عقب ماشین. خاله هه یک طرفم نشست، دوست پسرش یک طرف. انگار دزد می بردند. هی میخواستم بگویم آخر مرتیکه! من چه هیزم تری به تو فروخته ام؟ حالا مگر خودت چه گهی میخوری توی زندگی؟ اما خاله هه هی داد سخن داد که این بچه است و نمی فهمد و توی نره خر که می فهمیدی چرا حواست را جمع نکردی. یکی نبود بگوید زنیکه! خواهرزاده ی خودت آتشش تند بود و کسی جلودارش نمیشد... تو که خودت هفت خط روزگاری چرا شاخ و شانه میکشی؟ اما لام تا کام حرف نزدم. خون دویده بود توی صورتم. توی آیینه ماشین نگاه کردم دیدم چشم هایم شده عین کاسه ی خون. شادی هم روی صندلی جلو دستمال کاغذی اش را مچاله می کرد و فین فین راه انداخته بود. با راننده هم که رودربایستی داشتم. یارو رفیق دوست پسر خاله هه بود و توی محل هم می شناختمش. چند بار هم در مغازه ازم خرید کرده بود. گفتم یک پدری ازتان در بیاورم که آن سرش ناپیدا. فکر می کردند من گاگولم. نشسته بودم روی صندلی، مثل بچهی آدم، فکر میکردند خرم. همان جا آدم هایم را چیدم. گفتم می دهم ناکارتان کنند.
مطب دکتر یک جایی بود بالای شهر.خانم دکتره عشق قرمز بود؛ همه چیز را قرمز کرده بود. خالههه تا نشست روی صندلی، بنا کرد حرف زدن با زن بغل دستی اش. زیرچشمی زنه را پاییدم. جوان بود. رنگ از لبش پریده بود. می گفت تنها آمده؛ کسی را ندارد. طرفش سر کار بوده یا جلسه. نمیتوانسته بیاید. خالههه هی استنطاق می کشید. پرسید یارو پول عمل را داده یا نه، زنه گفت داده. اما نامرد تا آنجا نیامده بود همراهش که من صد پشت غریبه هم دلم به حال چشم های مرده اش سوخت. زنه می گفت تنها راحت تر است. گفت یارو همین روزها عروسی اش است. خاله هه هی نچ نچ می کرد. یک جوری می پرسید با کی، که انگار پسره را می شناخته. زنه آخرش گریه اش گرفت. شادی و خاله هه هم با او آبغوره گرفتند. زنه هم دستمالش را مچاله می کرد. ته نگاهش عین خود شادی بود؛ وحشی. همیشه به شادی می گفتم این چشمهای وحشیات آدم را می ترساند. می گفتم دختر! تو یعنی ترس حالی ت نمیشود؟ همان که نشسته بود آبغوره می گرفت، توی رختخواب اعجوبه ای بود. لاغر بود. پر پرش 48 کیلو، پوست و استخوان. می گفتم این دختره این همه انرژی را از کجا می آورد؟ اما حالی م نبود که. کور شده بودم.کر شده بودم. شادی آدم را دیوانه میکرد. عاشقش نبودم، اما داشتم می شدم انگار... عاشق بازوهای لاغر و سینه های مخروطی اش. عاشق جیغ و ویغی که راه می انداخت و خسته که می شد بالش را تکیه می داد به لبه ی تخت و مینشست چهارزانو برایم شعر میخواند. می گفتم من شعر حالی م نمی شود. اصلا بدم میآید از شعر، اعصابم را خرد می کند. اما کوتاه نمی آمد. هی شعر می خواند و به زور لیوان آب پرتقال را می چسباند به لب هایم و می گفت نمی گذارم بخوابی... باید موهایم را نوازش کنی. کم کم یاد گرفتم محو صدای بچهگانه اش بشوم و نگاه کنم به موهای پشت گردنش که عین موهای خواهرزاده ام بود. می گفتم موهایت را که سفت میبندی با کش، پشت گردنت خیلی قشنگ است. خاله هه هی شادی را نشان زنه می داد و می گفت 19 سالش بیشتر نیست٬ یک جوری که انگار به خواهرزاده اش تجاوز کرده ام. زنه نگاه می کرد به شادی، اما توی نگاهش حسی نبود. برای خاله هه تعریف کرد که چند روز پیش آمده همین جا، آمپول زده. میگفت درد داشته یک جوری که زمین و زمان را میخواسته چنگ بزند، اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. من ترسیدم. گفتم نکند بچهی شادی هم نیفتد. زنه گفت اگر بخواهیم، دکتر می فرستدمان پیش یکی دیگر که با ساکشن بچه را می آورد بیرون و دردش کمتر است. خاله هه پرسید پس تو چرا نرفتی پیش همان دکتره، گفت گران می گیرد. خودش نداشته، دلش هم نیامده از یارو بگیرد. خاله هه گفت مگر تهش چه قدر است؟ گفت یک میلیون. خاله هه گفت دندش نرم. چشمش کور، باید می داد و پشت چشمش را برای من نازک کرد که یعنی باید بدهی. زنه گفت چند روز دیگر عروسی اش است و لبخند زد. خاله هه هم گفت خاک بر سرت و این دفعه به شادی چشم غره رفت.
روی دیوار عکس یک بچه خارجی را چسبانده بودند و مادری با چشم های سبز کمرنگ. سینهی زن بیرون بود و زیرش نوشته بود شیر مادر غذای سلامتی. قاب دور عکس قرمز بود، مثل گوشی تلفن و روکش صندلیها و سطل آشعال کنار اتاق. من نگاه کردم به شادی که نشسته بود زیر همان قاب عکس و پلک هایش را بسته بود. دلم سوخت. گفتم به خدا می گرفتمت شادی، بچه را هم نمیگذاشتم بیندازی...اگر فقط خواهرزادهی این پتیاره نبودی. فکر کردم شادی با آن سینه های کوچکش چه جوری می تواند به بچه شیر بدهد. خیال کردم بچه را به دنیا آورده، موهایش را با کش سفت بسته و توی قاب قرمز عکسش را انداختهاند.
زنه رفت توی اتاق دکتر. خاله هه بهش لبخند زد. روی بازویم می سوخت. نگاه کردم. جای سگک کیفش بود که عصر محکم می کوبید توی سر و کله ام. گفتم لعنتی آخر یک نگاه به من بکن، اما شادی چشم هایش را بسته بود. خاله هه با موبایل با دوست پسرش حرف می زد که توی ماشین منتظر بود. بهش گفت پولش میشود یک میلیون. زنه از اتاق آمد بیرون. خالههه پرسید چی شد؟ نگاه کرد به شادی. نگاه کرد به من. نگاه کرد به خاله هه. گفت حالم خوب نیست. خاله هه لبخند زد. شادی رفت توی اتاق. نگاه کردم. پردههای اتاق خانم دکتر هم قرمز بود.
نعیمه دوستدار