شروع کردم به خواندن آن ترانه: « رو ... رو ... سی ... سی ... نا ... نا ... »
و بعد هر دو با هم شروع کردیم به خواندن "روسینا، ..."
و من به قدری به هیجان آمده بودم که چیزی نمانده بود در آغوشش بگیرم و او به قدری سرخ شده بود که بیش از آن ممکن نبود و می خندید و قطره های اشک مثل مروارید میان مژگان سیاهش می لرزید. بعد شتابان گفت: خب بس است دیگر،بس است. دیگر خدا حافظ!
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |