فیروزه سی و پنج: شاعر منزوی
فیروزه سی و پنج: شاعر منزوی
ساعت حدود 7 عصر پنج شنبه است. لبتاب و هنزویری و دفترچه ام را بر می دارم می ایم بالا. پنجره را باز می کنم. نسیم اردیبهشتی پر می شود در اتاق. هنوز نمی دانم چه باید گوش کنم تا کمی تمرکزم بیشتر شود...شاید یک موزیک بی کلام...
یهو پنجره که خیس می شود، من را به خودم می آورد...باد و باران میخورد به صورتم...چه قدر خنک می شوم...پر از بهار....بلند می شوم....می روم زیر باران...خدایا کمکم کن....
دلم نمی خواهد این روزها ثبت شوند...علت کم نوشتنم هم همین هست...ایجا مثل یک دفترچه خاطرات می ماند برایم...بعضی خاطره ها باید ثبت نکرده فراموش شوند....نمی دانم شاید در حق این روزها دارم کم لطفی می کنم...به هر حال مثل یک دختر خوب ، ساکت و آرام نشسته ام یک گوشه و خودم را پیگیر کارهای پایان نامه ام نشان می دهم و به گذر زمان نگاه می کنم..اینکه چه روزهایی در انتظارم خواهند بود....
ملتمس دعای خیرتان هستم....
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |