فیروزه سی و چهارم: نارینه ی سرخ
فیروزه سی و چهارم: نارینه ی سرخ
از دیشب شروع شد ساعت 2 که با خوشحالی لب تاب را بستم که خدا را شکر پاورپینتم تقرریبا تمام شد. اما تا صبح دایم افکار پریشان به سرراغم می امدند و من از خواب می پریدم. مامان در اتاق را باز کرد. گفت تو که بیداری...پاشو بیا صبحانه...میل نداشتم...رفتم بالا ..کمکش کنم در کارها...یک ساعت که گذشت گفتم برم صببحانه بخورم...دعوایم کرد که چرا درست غذا نمی خوری...
در دلم رخت می شویند انگار. استرس و نا آرامی امانم را برییده بود. بعد از اینکه ناهارم را خوردم، گفتم مامان شرمنده، ظرفها را نمی توانم بشورم...برم برسم به پایان نامه. آمدم نشستم پشت در. اشک هایم سرازیر می شود. چه قدر بی قرارم. بعضی اتفاق ها را هزار بار هم تجربه کنی بازهم برایت تازه است... خودم هم این بی قراری ها را نمی فهمم...دلم نمی خواهد کسی حالم را بفهمد...گردنبد انارم را می گیرم در دستم....خدا یا تو را به حق صاحب انار، به حق بابا که تمام شهر را زیر پا گذاشت تا انار برای مادر بیاورد، دلم را آرام کن...خیر کن برایم...خدایا اجابتم کن...جز تو فریاد رسی ندارم....
فاین اغثک السریع؟
.