فیروزه بیست و نهم: شهید
فیروزه بیست و نهم: شهید
هفته پیش همین موقع بود مامان و علیرضا من را تا دم در مسجد رساندند. داشتم می رفتم داخل مامان بغلم کردند. گفتند التماس دعا دختری. در گوش مامان آرام گفتم دعا کن که دیپورت نشوم. دعا کن ک معتکف حقیقی باشم. مامان گفت دل بده ب خیر خدا و راهی ام کردند.
زود رفته بودم. جز اولین نفر ها بودم برا پذیرش. فکر می کردم تنها باشم اما یک مرتبه معصومه صدایم زد. از دیذنش خوشحال شدم. وقتی کار پذیرش وجاگیر شدنمان قطعی شد، گفت میای بریم مزار شهدا. گفتم اره...تاحالا مزار شهدای دانشگاه علم و صنعت نرفته بودم...اصلا تا حالا علم و صنعت نرفته بودم...مزار فوق العاده باصفایی داشتند...معصومه میگفتبسیج فعالی دارند...نشستم سر مزار یکی از شهدا....گفتم امشب شب جمعه است و دلم کربلا....گفتم یک شب که در نجف بودیم موقع زیارت جناب میثم حاجاقا گفتند که این بزرگواران را واسطه بین خدا و خود قرارردهید...حالا من رسیدم به شما....می خواهم معتکف شوم اما کاری پیش آمده شاید مجبور شوم برگردم....شما را به حق مقام عند ربهم یرزقون واسطه شوید تا خدا من را به عنوان معتکف بپذیرد....نذری کردم و زیارت عاشورایی خواندم وآمدم....اذان مغرب روز آخر را گفتند...اشک شوق ریختم که خدایا شکر که یک سال دیگر توفیق معتکف درگاهت بودن را به من حقیر و روسیاه دادی....حالا وقت آن رسیده ب نشانه تشکر نذرم را برای شهدا ادا کنم....
.
شهدا را دست کم نگیرید...برای حاجات مادی، معنوی ، دنیوی و اخروی به درخانه شان بروید....من رو سیاه که از کرم شان هیچ گاه دست خالی بر نگشتم....