میترسم ازین حیف شدن*... تصویر و تصویر و تصویر و تق تق بیهوده و بیکلمه.
میترسم ازین حیف شدن*... تصویر و تصویر و تصویر و تق تق بیهوده و بیکلمه.
سر جلسه کنکور تمرکز نداشتم. ابدن. از تصویرت رها نبودم. تصویر چهرهات. چهرههایت. سرم رو گذاشتم روی میز و خوابم برد. سر جلسه کنکور خوابیدم. وسط خوابهای پراکندهت یارو اومد ازم اثر انگشت و امضا گرفت. ول کردم و زدم بیرون، یک ساعت و نیمی رو که منتظر حسام بودم همون حوالی هدف افتادم به راه رفتن. گرفتار تصویر سیلیخورده کلمانس شده بودم پشت چراغ قرمز. شکسته شدن تصویر آدمی که داشتم پیش خودم. هی سوار ماشین میشدم و میافتادم دنبالش تا چیزی رو درست کنم. نمود بیرونیام اما همین سکوت بود و راه رفتن و بنبستها. بعد هی صدای افتادن چیزی توی آب رو شنیدم. و درد کوفتگیهای عمیق شیرجههای نرفته. پیچیدن به خودم بدتر هم شد. وقتی حسام منو از ساعت برد تا کافه آش. اون لحظهای که از کنار اون کانکس گذشتیم. مچاله شدن قلبمو حس کردم.. فکر کردم بیست ماهی شده از اون بار.... بیست ماه.. توی همون انتظار و راه رفتنها صفحهی مکالمههای اخیر رو مرور کرده بودم.. فرو ریختن ذره ذرهی هرچی که ساخته شده بود طی این مدتها.. نباید چیزی بنویسم حالا اینجا. هم اینکه این درد رو تسکینی نیست، هم که نگی پیش خودت حالا که نیستی شروع کردهم باز..
*دیوانه|داماهی