یاد برق آن چشمها در پنجشنبه.
یاد برق آن چشمها در پنجشنبه.
... یک چندشنبهی آخر پاییز بود که چشم این بنده روشن شد به جمالِ بیمثالِ شمایی که حالا از پلّههای دیگری توی کتابفروشیِ دیگری توی شهرِ دیگری توی کشورِ دیگری بالا رفتهاید و ایستادهاید و کتابی را دست گرفتهاید که وقتی بازش میکنید و به صفحهی اوّلش میرسید جملهای را میبینید که یادِ آن چندشنبهی آخرِ پاییز میافتید و یادِ آن جنابِ دیوی که محوِ جمالِ شما پاک فراموش کرده بود کجاست و کتابفروشی را اشتباه گرفته بود با باغ عدنِ اجدادی و هی برای خودش داستان میبافت آن لحظه و هی خیالات میکرد آن لحظه و هی این خیالات را ادامه میداد و هی شما گردنتان را کجتر میکردید و هی لبخندتان را قشنگتر میکردید و هی چشمهایتان بیشتر برق میزد و هی آن آدمی که ایستاده بود روبهرویتان بیشتر احساس خوشبختی میکرد و همینجور هی هی هی...
ــــــ از نامهای متعلّق به چند سال پیش ــــــ
از فیسبوک آزرم