جمعه بدون غم نمی شه..
جمعه بدون غم نمی شه..
لپتاپ رو روشن کردم دیدم ته شارژشه. نه درصد فرصت دارم چیزی بنویسم. کمتر پیش اومده به این وضعیت برسم. در رابطه با مارگریت البته. حالا استرس دارم که هر لحظه خاموش ممکنه بشیم. گوشه ذهنم داره ایده میده هر جملهای که میگم رو سیو اند پابلیش بزنم تا چیزی که میگم تا هرجایی که رسیدم و گفتم باقی بمونه ازم. تصویر اون آدم کتاب ناباکوف میاد توی سرم. اسمش چی بود.. فرصت ندارم مکث کنم اسمش یادم بیاد. آدمی بود در انتظار حکم اعدام. نویسنده بود؟ فکر کنم. بهش نگفته بودند کی میخوان حکم رو اجرا کنن. میپرسید کی؟ فقط بهم بگین کی. میخواست چیزی رو شروع کنه. اما میخواست بدونه میتونه تو زمانی که داره کار رو تموم کنه یا نه. برای این داستان نوشته بودم این مردک که هنوز اسمش یاد نیومده ایدهالگرائه. (حالا که آلارم هفت درصد صداش درومد یه گوشه مغزم تر تر افتاده به کار کردن. ماشین حساب گرفته دستش به حساب کردن که اگه نیمفاصله نزنم آیا در نهایت میتونم جملهای بیشتر تایپ کنم؟) در ادامهی اون حالا مینویسم استرس کاری رو تموم نکردن کشنده س. نگرانی اینکه چیزی که شروع کردی نیمه تموم بمونه کشنده س. تلاش بیهوده کردن، همین احتمال زیاد اینکه تلاش بیهوده خواهد بود زمینگیر میکنه آدم رو. یه حسی پوچی داره می ریزه توی همه ی این سطرها. فرصت اندکه و حرفها سرازیر شده. سین سیناتوس. زودتر خوراک کرمها بشی ای مغز دیوث. اسمش سین سیناتوس بود. چهار درصد. چرا سرازیری خاموش شدنش اینقدر تنده؟ دوست دارم آدمی باشم که توی راهروی منتهی به اتاق اعدام اسلحه نگهبانو میقاپه و مغزش رو میترکونه. تلاش برای انتخاب کردن و مبارزه با سرنوشت محتوم. آدمی که حرفش رو نزده چه جوری با مردن، با دیگه امکان حرف زدن نداشتن کنار میاد؟ چرا من هی میفتم توی بن بست هی؟ اومده بودم بنویسم که غروب جمعه خر است. که دلتنگی امان نمی دهد. که امان بریدگانند عقربه های ساعت. که نا ندارند بگذرند. که به قول رضا دچارم. که شلوغی صبح تا عصر رودخانه و جنگل و دشت مث باد گذشت. بعدش بارون و تنهایی و غم هوار شد. تا همین نیمه شب. چه خنجرها چه خنجرها گذر خواهد کرد تا صبح. دو درصد. بنگ.