سوگواری
سوگواری
پوستهی عزاداری خیلی قابل تحملتر است. مناسک خودش را دارد. شدید است و برای همین زود تمام میشود. اینطوری طراحی شده. از غسالخانه تا زمانی که آخرین بیل خاک را میریزند روی جنازه در یک صبح تا ظهر انجام میشود. بعدش هم تا یکی-دو هفته، نمیدانم، شاید چند هفته، آدم درگیر عزاداریست. بعد تمام میشود. یعنی ظاهراً تمام میشود. همان پوستهاش تمام میشود. اما غم و غصه میماند. فقط تهنشین میشود. دیگر داغ نیست اما هنوز هست، تهنشین میشود تهِ جان آدم، همیشه هست، رسوب کرده آن ته و برای همین است که آدم سنگینتر حرکت می کند، یا اصلاً ترجیح میدهد حرکت نکند، چون آن رسوبات نکبتی نشسته اند ته وجود آدم، همه جا همراهم هستند. تجربه میگوید که آدم «عادت میکند». بنوعی درست است. اما فکر کنم عادت کلمهی درستش نیست. آدم به چیزی عادت میکند که عامل خارجی باشد. مثلاً به آب و هوا، میشود به آب و هوای جدیدی هر چند ناملایم باشد عادت کرد. آب و هوا یک عامل خارجیست، هیچوقت درونی نمیشود. وضعیت من چیز دیگریست. عاملی خارجی آمده سراغم اما تمامی اندرونم را هم زیر و زبر کرده. همان آدم قبلی هستم و در عین حال نیستم. مثل بچهای که بالغ میشود. همان موجود است که بچه بوده و بعد بالغ شده اما در عین حال موجود دیگری شده. این صرفاً یک تغییر نیست که عادی بشود. بچه هیچوقت به بالغ شدن «عادت» نمیکند. فقط به خودش میآید و میبیند هیچ چیز مثل سابق نیست. وضعیت من هم همین است. قرار نیست به چیزی عادت کنم. قرار نیست مردن ناگهانی مادرم در فاصلهی یک متریام برایم عادی بشود. نمیخواهم که عادی بشود. سوگواری عادی نمیشود، تمامی هم ندارد، صرفاً شکلش عوض میشود، طولش کم میشود و در عوض عمقش زیاد میشود، شدتش کم میشود و در عوض تا ته آدم نشت میکند، اما همیشه هست.