از بیچارگی شبها
از بیچارگی شبها
توی تاریکی دراز کشیدم. ساعت از نیمه شب گذشته. نمیتونم به تو فکر نکنم. برای اینکه به تو فکر نکنم باید هیچکاری نکنم. بخوابم مثلن. (که اونجا هم احتمال حضورت کم نیست) نباید جایی برم، باید با آدمها حرف نزنم، نباید کتابی بخونم، فیلمی سریالی نبینم، آهنگها که دیگر هیچ کلن.. سیگار هم حتی نه. یه شعری افتاده توی سرم... «باید صبر کنم چشمانم به این تاریکی عادت کند..» بقیه شعر یادم نمیاد. هی همین تیکه ش توی سرم تکرار میشه.. چشمانم به تاریکی عادت کند.. چشمانم به تاریکی عادت کند... چشمانم به تاریکی... شاید اگه رد روشنت کمتر بشه بعدترها بتونم با درد کمتری زندگی کنم.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |