صبح اول سال، 5 نخ وینستون عقابی
صبح اول سال، 5 نخ وینستون عقابی
سال مزخرف شروع شد. دیشب تا سه و نیم بیدار بودم. فکر کردن و برنامه ریختن. که چه چیزهایی لازمه بهشون برسم، بیخیال چیها بشم. با یه کم ذوق و شوق به زور ساخته شده دوش گرفتم و خوابیدم. صبح اما جهنم بود. بیست دیقه به هشت بیدار شدم و آماده شدم کم کم. سر ساعت هشت اونها طبقه پایین نشسته بودن و من با قرآن کوچیکی توی دستم توی راهرو راه میرفتم. چند دیقهای گذشت و بیدار شدم. دیشب یکی پیشنهاد داده بود که موقع سال تحویل فیلم بگیرین که خاطره میشه. خوب شد نگرفتم. رفتم تو مامان شاکی که نشده که اومدی سمیه گفت شد بابا، هشت و یک دیقهس. بابا از جاش بلند نشد. همینجوری نشسته بود به ور رفتن با گوشیش. گفتم حالا که اومدم. روبوسی الکی کردیم. بابا رفت که با مامان روبوسی کنه مامان قهر طور گفت نمیخواد. بعد دو دیقه مامان خواست بابا گفت نمیخوام. بد همینجوری ساکت نشستیم. صبح که بیدار شدم دیدم یه سری توی ایسنتا و تلگرام دارن هی تبریک مینویسن. اون موقع فکر کرده بودم که چرا آدمها سال رو دارن به این گه بازیا شروع میکنن؟ برین بشینین دور هم با آدمهای نزدیکتون. حالا فکر کردم حق دارن لابد. تلویزیون کابلش به دستگاه دیجیتال قطع بود. سکوت اینقدر آزار دهنده بود که نشستم به وصل کردنش. بعد تصویر آقا افتاد روی صفحه. بیصدا. سیم صدا درست نمیشد. گفتم عالیه. سال سکوت و در خود مچاله شدن. بعد پا شدم اومدم توی اتاقم.