بابا از بیرون اومده
در اتاقم بازه و پر از تاریکی
دراز کشیدم رو تخت و قفلم رو گوشی ک رو حالت پرواز گذاشتمش
صدام میکنه
"مهسا یه لیوان شیر میخوری؟"
"باشه بابا"
اومده در اتاق
چشمش جایی رو نمیبینه،
"مهسا چرا تو تاریکی نشستی" چراغ روشن کرد...
"بابااااا روشن نکن"
"آخه من نمیبینم ک"
"باشه روشن کن"
"شیر با چی میخوری مهسا"
"هیچی بابا همین طوری خالی"
لیوان داد ب دستم و رفت
چراغ خاموش کرد
دیگه لازم نیست بهش یادآوری کنم چراغ خاموش کن
میدونه تو تاریکی زندگی میکنم...
تو فکر اینم اگه بمیرم بابا چجوری تحمل میکنه...
در اتاقم بازه و پر از تاریکی
دراز کشیدم رو تخت و قفلم رو گوشی ک رو حالت پرواز گذاشتمش
صدام میکنه
"مهسا یه لیوان شیر میخوری؟"
"باشه بابا"
اومده در اتاق
چشمش جایی رو نمیبینه،
"مهسا چرا تو تاریکی نشستی" چراغ روشن کرد...
"بابااااا روشن نکن"
"آخه من نمیبینم ک"
"باشه روشن کن"
"شیر با چی میخوری مهسا"
"هیچی بابا همین طوری خالی"
لیوان داد ب دستم و رفت
چراغ خاموش کرد
دیگه لازم نیست بهش یادآوری کنم چراغ خاموش کن
میدونه تو تاریکی زندگی میکنم...
تو فکر اینم اگه بمیرم بابا چجوری تحمل میکنه...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |