شعری که در میانه ی راه ، روضه شد....
شعری که در میانه ی راه ، روضه شد....
در انتهای شعر هایم
چندی ست
نقطه چین هایی خاموش
چون گرگی نجیب
زوزه می کشند
و از دردی می گویند
که اینجا
درست وسط سینه ام
تیر می کشد !
( چراغ های مجلس را خاموش کنید لطفا )
نقطه چین هایی که شباهتی
به شعر ندارند
اما افسانه_ نیز _ نیستند !
از مردی
که در بخشی از مغزش
هنوز
جنگ تمام نشده است
و هر نیمه شب
میان هاله ای از دود خردل
قطعنامه ی ۵۹۸ می خواند !
از دغدغه ی دختر یک کفاش
که آرزوی کوچکش را
همیشه قبل از خواب
تکرار می کند :
کفش های جدید
کاش
وصله می خوردند
پینه های پدر
روی دستانش باد کرده است !
از دخترانی
که در انتظار شاهزاده ای با اسب سپید
بکارت شان پیر می شود ،
شاهزاده هایی که سالهاست
در همسایگی ما
هر شب
تکه ای از جوانی شان را
با شیشه سر می بُرند
و کیفور که می شوند
صدای اسب در می آورند
تا دختران انتظار
همچنان امیدوار بمانند !
از اتفاقات خوب
كه انگار
تصمیمی برای افتادن ندارند !
از خاطراتی که دیگر
کنار هیچ گُلی
لای دفترچه ای
خشک نمی شوند !
نقطه چین های آخر شعر من
در قالب هیچ نظمی نمی گنجد !
آنها
در تاریکی محض
خون دل می خورند ...
چراغ ها را روشن کنید لطفا ...
مسعود احمدی
۲۶اردیبهشت ۹۵
تهران