قبلا نوشت !
قبلا نوشت !
آقای فلانی من 10 روزه فلان درخواستو دادم نتیجش چی شد ؟
+ حالا بعدا پیداش میکنم می بینم چی بوده امضاش میکنم
- آقای فلانی اون تایم داره ، تاخیرش برام مشکل سازه
+...
- (ریخت و قیافه من )
صحنه دوم (اتاق خودمون - من و سه تا همکارم )
+ سپید چی شد
- من :
و اینگونه بود که بدون اطلاع و خدافظی و ساعت زدن درو کوبیدم رفتم
( من باید سانسور چی میشدم از 60 دقیقه 55 دقیقشو سانسور کردم )
مهم اون قسمت بغض و گریه کردنم بود
برای خودم جای سوال داشت و داره الان مثلا که چی ، این چه حرکتی بود
آقای الف الف بهم پیام داد چی شد
جواب ندادم
زنگ زد ، از شرکت تماس گرفتن بازم جواب ندادم
نبم ساعت بعد خانم پ دال زنگ زد بهم گفت آقای الف الف رفته پریده سر مدیر و بهش اعتراض کرده که با من چه جوری برخورد کرده که من گریم گرفته
صبحش دیگه نمیخواستم برم
اعصابم خورد بود
از آقای نون ح میخواستم فرمت استعفا نامه رو بگیرم به مدیر ایمیل کنم
از شانس شبکه و کل سیستمامون قطع شد نشد بعدشم که کلا یادم رفت
یه روز دیگه :
رفتم مسافرت
تو مسیر برگشت از مهمونی یه حس خلا داشتم
حس کمبود
مثل کمبود بستنی
نمیدونستم دلم چی میخواد رفتم باغ از همه میوه های کال و رسیده نوش جان کردم خودم که انتظار داشتم مسموم بشم ولی خدارو شکر هیچیم نشد
آخه بعد از خوردن بابام بهم گفت درختای اون سمتو سم پاشی کردن نشسته نخوری
+ کشف کردم که چاغاله ی زردآلو هم دوست میدارم
همه ی این حس ها و رفتارهای بی معنی و بچگانه باعث شد جوگیر بشم وقت مشاوره بگیرم
جلسه ی اول :
ماجرا از دو روز قبلش شروع شد تا رسید به 5 ساله قبل
حرف زدنم با مشاور بدتر از حرف زدنم تو اینجا گنگ و بی سر و ته بود من موندم اون بنده خدا چه جوری اینارو بهم وصل کرد
همه 45 دقیقه وقت داشتم من بیشتر از 1 ساعت اون تو بودم
نتیجه اخلاقی اینکه : نباید خودمو به خاطر "تو" خورد می کردم
نباید به خاطر "تو" خودمو کوچیک میکردم
نباید به همه حرفات گوش میکردم
نباید شخصیتمو به خاطر "تو" تغییر میدادم
الان باید خودمو دوباره پیدا کنم و بسازم
فقطم یه راه جلو پام گذاشتن انپونم این بود که "تو" رو کاملا از ذهنم شوت کنم بیرون
وقتی بودی یه جور اذیت شدم
وقتیم که همه چیز تموم شده و نیستی یه جور
قبول داشتمو دارم و خواهم داشت که اشتباه از من بوده
چون تفاوتا و اختلافارو میدیدم ولی حرفی نمی زدم
شکافای کوچولو رو تو برخورد خانواده ها میدیدم ولی به جای اینکه واقع نگر باشم سعی میکردم خودم تنهایی حلش کنم ، آخرشم همه چیز تقصیر من میشد
همین شکافای کوچولو روی هم تلنبار شد و شد دره
حتی گفتنشم آزارم میده
ولی نابودم کردی !
خودمو گم کردم
الان نمیدونم کیم
خنده داره به خاطر یه درخواست به خاطر یه حرف زود بغض میکنم ، گریم میگیره
نمیتونم تمرکز کنم کی باید چیکار انجام بدم چون همچنان بخش وسیعی از ذهن و روح منو اشغال کردی
بهم یه تمرین داد که یه هفته انجام بدم
ماشالا دیشب اومدم انجام بدم زیادی رفتم تو حس قرار بود حداقل نیم ساعت قبل خواب بهش فکر کنم
بهش فکر که نکردم هیچی تازه وسط فشار آوردن به مغزم که رو چی باید تمرکز کنم خوابم برد
من حتما موفق میشم
++++ آخیش این قسمت حرف دونیم خالی شد