خاطره سربازی(من بمیرم بخونیدش)
خاطره سربازی(من بمیرم بخونیدش)
یه روز توی اشپز خونه نشسته بودیم که یه هویی ضیایی(یکی از سربازهایی که مامور جمع اوری زباله ها توی پادگان بود و اصفهانی هم بود)اومد تو.مثل اینکه شنیده بوده بچه ها با چاشنی های گلوله ها و.. یه سری ترقه ها واسه چارشنبه سوری درست میکنن و با یک بمب(گلوله توپ 106!!!)اومده تو و میگه با چاشنی این برا من ترقه درست کنید...
بچه ها کلی جاخوردن گفتیم بابا این از زمان جنگ مونده معلوم نیست الان بترکه دو دقیقه دیگه بترکه و خلاصه راضی کردیمش بذاره سرجاش نگو اینم برده انداخته کجا؟توی این گودال های بزرگی که اشغال های اشپزخونه رو میریزن.
خلاصه گذشت دو ماه سه ماه .اشغال دونی پر بود و فرمانده گفت که گازوییل رو بریزیم توش و اتیش بزنیم.ماهم از همجا بی خبر اینکارو کردیم و بعد از اتیش گرفتن ...
یه صدایی اومد که انگار کل پادگان رفت رو هوا.ضیایی که خودش فهمیده بود چیکار کرده دو دستی کوبید تو سرش خودش.داد زدم:ضیایی خاک بر سرت کشته بودیمون ..
خلاصه خودتون فکر کنین ببینین چه بلایی سر ضیایی اومد...
کلام اخر:حرف خاصی ندارم فقط میگم از خاطره های بابام بود.
مرد میخوام نظر بدهه
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |