خاطره باحال
خاطره باحال
عمه من خونش طبقه پایین ماست و من و عمم خیلی باهم راحت و صمیمی هستیم و من اکثر مواقع پیش اونم.یه شب که اونجا بودم توی کوچه یه پسر(تقریبا هم سن وسال من)بود .من برای کاری به بالکن رفتم و اون زیر بالکن نشسته بود و به محض دیدن من دهنش رو باز کرد که چیزی بگه ومن هم سریع بر گشتم تو(البته به دلایلی)و بعد از اون از پنجره بیرون و نگاه کردم و دیدم هنوز همون جاست و یه چیز سیاه دستشه.
خلاصه گذشت و من رفتم پشت پنجره ودیدم اون چیز سیاه رو بالا گرفته و به من اشاره میکنه.به عمم گماجرا رو گفتم و عمم رفت توی بالکن ومن هم رفتم و گوش دادم که چی میگه...
شلوار مامانبزرگم (همون چیز سیاه)دستشه و مثل اینکه از بالکن افتاده و سعی کرده به من اون رو نشون بده ...
کلام اخر:همیشه دیگران به منضور خاصی کاری انجام نمیدهند.رابطه و صحبت بین دو نفر می تواند به هر طریقی باشد و این رابطه میتواند لزوما به منضور خاصینباشد مهم خود ما هستیم...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |