جوجوی من
جوجوی من
بنده هم اکنون منزل دختر خاله ی گرام هستم.دیشب هم اینجا بودم.دیروز وقتی از دانشگاه اومدم اینجا خودمو اماده کرده بودم که نی نی ازم غریبی کنه ولی در کمال تعجب دیدم شرو کرد لبخند زدن و وقتیم من داشتم لباسامو عوض میکردم با روروئکش اومده بود نگام میکرد.باورم نمیشه این دو روزی که اینجا بودم (که صبح تا عصرشم دانشگاه بودم)این جوجویی انقدر به من وابسته بشه که حتی وقتی میرم دسشویی نق نق میکنه تا برگردم.یا وقتی میام توی اتاق درس بخونم و درو میبندم گریه میکنه.وای که من چقدر عاشقش شدم با اون صورت گرد گرد گردش و لپای تپلیش.چقدر بچه های کوچیک شیرین و دلبرنا.فردا دیگه میخوام برم خونه ی خودم چوت درسام مونده و چهارشنبه هفته ی دیگه هم امتحان دارم و استرس دارم .ماماتم اینا هم احتمالا 4شنبه بیان و من نمیتونم اخر هفته هم درس بخونم.دیگه مجبورم با اینکه دختر خالم تنهاست برم خونم.
اها یه چیز دیگه.دختر خالم اول که دیدم گف وای چقد نسبت به عید لاغر شدیو من باز عزا گرفتم که ای وای بازم از ریخت افتادم.امشبم موهام باز بود.بم گف قبلنا موات خیلی پرتر بودا.و من باز غصه دار شدم و یاد اونوقتام افتادم که موتم اصلا شونه نمیشد.هییییی خدا این درس و این رشته داره منو نابود میکنه.باید یکم بیشتر به خودم برسم.دیگه دوس ندارم خودمو توی آینه نگاه کنم
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |