زندگی آدمیزادی
زندگی آدمیزادی
امروز یه امتحان سخت داشتم.بعد از امتحان با دوستام رفتیم ناهار خوردیم و یکم گفتیم و خندیدیم.خوب بود.روحیم عوض شد.وقتیم اومدم خونه ظرفامو که یه عالمه جمع شده بود شستم و یه حمام دبش هم رفتم.با اینکه به شدت خوابم میومد و کمبود خواب داشتم نخوابیدم که بخوام ساعت 12شب دوباره از خواب پاشم و تا صبح بیدار باشم و تا این لحظه خودمو کنترل کردم که مث همه ی آدمای دیگه سر شب بخوابم.(برای من ساعت دو نصف شب سر شبه.تعحب نکنید.البته میخوام روی خودم کار کنم کم کم این ساعتو ببرم عقب)
دیروز دختر خالم زنگ زد که شوهرش میخواد بره ماموریت از شنبه تا سه شنبه.ازم پرسید میای ک من تنها نباشم؟منم ک شنبه تا سه شنبه از صبح تا عصر کلاس دارم.بش گفتم خبرت میکنم.امروز بهش گفتم بعد از دانشگاه میام خونه ی شما و صبا هم از خونتون میرم دانشگاه.با وجود اینکه مسیر یه ربعه ی از خونه تا دانشگاهم تبدیل میشه به یه ساعت و نیم ولی احساس کردم درست اینه که برم.هم دختر خالم گناه داره و مثل من تنها و غریبه و هم اینکه باید چند روز از این خونه و همخونه ی گرامی دوز بشم و یه تجدید اعصاب و روحیه و صبر بکنم.همخونه ی به ظاهر محترم نیز شب ها با دوست پسر به ظاااهر گرامیشان که از قصا همکلاسیمان نیز هست تلعنی راحت صحبت کنند و بیشتر از الان گل بگویند و گل بشنفند.واقعا اعصابم خورد میشه از این کاراش.آقا جان دلم نمیخواد بره جیک و پوک کارای من و ساعتای بیدار و خواب منو به اون پسرک بگه.ما تا 6سال دیگه قراره هم کلاس باشیم و من ابدا دوست ندارم حرفم بین پسرای کلاس بیفته با این ل...بازیای همخونم.
از من به شما نصیحت اصلاااااا و ابدااااا با همکلاسیتون همخونه ننننشششششییییدددد.
*خدایا کمک کن به تلفن حرف زدنا و کارای همخونه حساس نشم و احیانا حسودیم نشه و خودمو حفظ کنم و سمت این کارا نرم.
*خدایا کمکم کن هیچ وقت اعتماد خانوادم به خودمو زیر سوال نبرم
*خدایا من الان خوابم ببره و طبق برنامه ی آدمیزادیم پیش برم