مامان جونم...
مامان جونم...
اومدم خونمون.از سر کوچه که دیدم چراغای پایین خاموشه ،ذوقم کور شد بدجور.از بابام پرسیدم مگه مامان جون اینا نیستن؟گفت نه.همین.فهمیدم.تمام هیجانم رفتتتت.رفتم بالا بعد از روبوسی با مامان و داداشم گفتم مامان جون بیمارستانه؟گفتن آره.باز هیچی نپرسیدم.وقتی میخوان ازم قایم کنن و یجوری میگن که من نگران نشم اعصابم خورد میشه.من میفهمم.چرا میخوان منو بپیچونن؟!
همیشه وقتی میومدم مامان جون میومد بالا سریع ،محکم بغلم میکرد اسممو با یه میم آخرش میگفت "...م" چرا باز لاغر شدی باربی من.دلم گرفت بدجور .به شدت دلم براش تنگ شده بود.دلم برای تعریفاش تنگ شده بود.راستش مامان خودم انقدر با محبت بغلم نمیکنه که مامان جونم میکنه و صدام میکنه.دلم بغلشو میخواد.دلم توصیه هاشو میخواد که بم بگه مامان جون حتما به خودت برسیا.حتما شام بخوریا .میوه بخوریا.حالم گرفته شد.بدجور .بدجور.
خدایا الان وقت استراحتش بود.الان وقتش بود یکم از زندگیش لذت ببره.وقت مریضی نبود.مامان جون من که همیشه ورزش میکرد همیشه درحال فعالیت بود الان هر هفته بیمارستانه.بعد اون همه سختی حقش این نبود.خدایا...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |