عشق سرخابي
عشق سرخابي
حميد رستمي
يك هفته قبل از دربي كه آن موقع هنوز دربي گفته نميشد تمام مدرسه پر ميشد از كلمات نامفهوم. كركريهاي نوجوانانه يك مشت آدم كه در زندگي بياتفاقشان، بازي دو تيم پرطرفدار تهراني ، بزرگترين رخداد تلقي ميشد.حادثه يي كه براحتي ميتوانست ساير زواياي زندگي آنها را تحت تاثير قرار دهد و حتي در زيرساخت شخصيتيشان تاثير زيادي بگذارد. يك پيروزي با حداقل گل براي تيم محبوب مساوي بود با پرواز تا سينه ابرها و غرور ناشي از آن حداقل يكسال تضمينكننده پايان تمامي بحثهاي چندطرفه بود و يك شكست مساوي بود با بروز يك فاجعه، يك حادثه بزرگ و ترك برداشتن آرزوهاي شخصي كوچك، فروريختن آوار تحقير و تمسخر بر سر كسي كه توان لازم را براي ايستادگي طولاني مدت نداشت.
اين بازي تاثير مستقيم در پرورش شخصيتهاي گوشهگير و شكستخورده و يا مغرور و پيروزمند اين نسل داشت. نسلي كه بزرگترين افتخارش افتخار به پيروزي و بزرگي ديگران بود و حقارتش در شكست ديگران جلوه ميكرد. هرچه زمان به روز بازي نزديكتر ميشد اين بحثها و جدلها داغتر و حساستر دنبال ميشد و سختترين امتحانهاي پيشرو هم تحت تاثير جادوي اين فوتبال حسي رنگ ميباخت. ترسي عميق بر روح و جان همه حكمفرما ميشد، هرچند كه در وادي كلام هيچكس كم نميآورد و تيم خود را در هر حالتي برنده حتمي ميپنداشت ولي در نهانيترين لايههاي قلبي خويش و آن هنگام كه بيخوابيهاي شبانه بر سرش ميزد و از اين پهلو به آن پهلو ميغلتيد و خواب از چشمانش فراري ميشد، پيش خود اعتراف ميكرد كه اضطرابي غريب سراپاي وجودش را فراگرفته و حتي بازيكنان ذخيره حريف را به شكل آن كودك هميشه در خلسه آرژانتيني ميبيند كه با توپ شعبدهبازي ميكند و در همان حال زبانش قفل ميشد، نه از ترس باخت كه از ترس آن زخم زبانها و تحقيرها، چون هر رفتي برگشتي در پي داشت و بهموقعش تمام آن مفاهيم و جملات را به كار برده بود كه حالا در صورت باخت تيم سوگلياش منتظر شنيدنش باشد. خوابهاي دم صبح روزهاي آخر، همه معجوني از كابوس و روياهاي قشنگ ميشدند. رويايي كه مسير بهشت را كوتاهتر ميكرد و كابوسي كه حتي اجازه فرياد كشيدن و صدازدن را هم از آدم ميگرفت و صدا در گلو خفه ميشد. نه ورزشگاه دمدست بود كه بروند و خودشان را تخليه كنند و نه رسانههاي جمعي اينچنين به آن بازيكذايي ميپرداختند تا حداقل تعدادي كلمات بيپدر و مادر براي بحثهاي بعد از بازي جور شود. هرچه بود خلاصه شده بود در قدم زدنهاي طولاني در كوچه و خيابان گلآلود و حياط مدرسه و چيدن تركيبهاي متفاوت و تاكتيكها و ضدتاكتيكهايي كه حتي به ذهن كاپلوترين مربي جهان هم نميرسيد. آنها هر كدام براي خودشان كارلوسبيلاردو كه نه ولي حداقل يكپا "ويچيني"بودند!
صبح جمعه سوز سرماي كوهستان با بارش پراكنده برف حرف را در دهان يخ ميكرد و نميگذاشت بيرون بيايد و هركس كه ميخواست اظهارنظري بكند اول دقايقي تمرين ميكرد و بر خودش مسلط ميشد و لرزش صدايش از ترس و سرما را كنترل ميكرد و كركري ميخواند و باز سرما بود و ميدان آسفالت مدرسه تعطيل شده و توپ پلاستيكي سهلايه و يارگيري و پيشبازي قرمز و آبي. بدون آنكه حتي يك نفر حتي يك جوراب قرمز يا آبي داشته باشد. توپ سهلايه و كفش ميخي و هواي سرد و تعصب كوركورانه همه و همه جمع ميشدند تا دماغت را جلوي آن توپ سنگييخي قرار دهي تا نبازي. نگويند كه اينجا كه باختيد بعدازظهر هم كه حتما ميبازيد. آن روز، روز تيغيزدن نبود روز تعصب بود! كجا هستند متعصبهاي امروز كه جايي در آخر دنيا آنها بايد پيشمرگ سوگليهاي خود ميشدند تا فقط و فقط كمنياورند جلوي رقيب؟ رقيبي كه آنها هم حتما همين حس عجيب و در عين حال بشدت مسخره را با خود حمل ميكردند.
خستگي و سرما و گلولاي آدم را از پا در ميآورد آن هنگام كه با وحشت از مادر-بخاطر لباسهاي گلآلود- خود را در داخل خانه گم و گور ميكردي و لباس عوض ميكردي تا شلاق دست مادر بر صورت سرخ يخبسته ات فرود نيايد!
همه اينها قطعا به اين ميارزيد كه جلوي يك مدرسه كه نه نصف مدرسه آدم سرت پايين نباشد.ساعت كه از دو ظهر ميگذشت نه آن تلويزيون زردرنگ چهارده اينچ سياه و سفيد به دادت ميرسيد و نه آن روزنامه سياسي عصر كه به اميد نصف صفحه ورزشي تحملش ميكردي. بايد موجها و فركانسها را زيرپا ميگذاشتي تا اقلا خبري از اين بازي بزرگ بهزعم خودت به دست آوري. راديوها همه از لزوم بهداشت فردي و بهبود مناسبات سياسي در بوركينافاسو و همزيستي مسالمتآميز بلدرچين و سوسك در آنگولا حرف ميزدند. كسي نميگفت كه در آن ديگ جوشان پايتخت چه بر ستارههاي ما آمد كه يك هفته تمام بخاطرشان حنجرههايمان را جر داديم و خودمان را كشتيم. دقايق به كندي ميگذشت. بارش آن برف نحيف تنها سرگرمي و دلمشغولي يك بعدازظهر جمعه دلهرهآور ميشد. بعداز مدتها انتظار يك نفر ميگفت كه بعله در دقيقه فلان نتيجه فلان است و اين فلان گفتن حساسيت موضوع را صدبرابر ميكرد و خداخدا گفتن و دخيل بستن و قربان صدقهرفتن و نماز حاجت خواندن مراسمي بود كه دلها را به پيروزي نهايي نزديكتر ميكرد.
بالاخره تا پايان بازي اين گزارشهاي لحظهيي دو سهبار تكرار ميشد و نديده و نشنيده باز به كوچه ميريختند: تعدادي با سرهاي پايين و در عين حال طلبكار از داور و بازيكنان خودي و عدهيي ديگر كه انگار به بزرگترين خوشبختي عالم رسيدهاند. آنها زمين و زمان را فراموش ميكردند و حداقل يك شب موقع خواب به كفش بيريخت و سوراخ خود كه آب داخلش ميرفت و در سرماي زيرصفر به همراه پا يخ ميزد و لباس ناجور و كتابهاي درسي نخوانده و دعواي مادر و پدر بر سر نان سفره فكر نميكردند و در خيال خود، بازوبند رنگ محبوبشان را بر بازو ميبستند و مراسم آغاز بازي و شير يا خط انجام ميدادند. بعد از سه ساعت به صورت خلاصهشده، بازي را ميديدند و دوباره عاشق ميشدند! و براي هزارمينبار در عشق شكست ميخوردند!