اسكناس تا نخورده!
اسكناس تا نخورده!
اسكناس تا نخورده!
حميد رستمي
آن موقع ها كه تقويمي چيزي نبود تا حساب سال و ماه و روز را داشته باشيم. شايد هم بود ولي ما از آن سر در نمي آورديم. آخر صحبت از اين جور چيزها براي يك پسر بچه يي كه هنوز اول ابتدايي را درست و حسابي نخوانده است بيش از اندازه ثقيل مي نمود. پس از يك برف حسابي كه همه را غافلگير مي كرد يك آفتاب اساسي مهمان زميني ها مي شد و در عرض چند ساعت، تمام برفها آب مي شدند و چشمه ها به راه مي افتادند و صداي شرشر آب بود كه از ناودانها و نهرها جاري مي شد. بخار كه از سطح زمين بلند مي شد مطمئن مي شدي كه ديگر زمستان سرد كوهستان رفتني شده است. قديمي ها عقيده داشتند كه بعد از آن بخاري كه از زمين بلند مي شود ديگر برفي در كار نخواهد بود. آنها هيچ تئوري علمي را نمي توانستند براي اثبات گفته اشان به كمك گيرند ولي مي گفتند و بر اين گفته باور داشتند.
كم كم باد ملايم گرمي وزيدن مي گرفت و به سرعت زمين هاي خيس را خشك مي كرد و درختان آماده جوانه زدن مي شدند. پسرهاي كوچك شلوغ دست به كار مي شدند و با ترقه هاي دست ساز كه لوازمي ساده و ابتدايي داشت به استقبال عيد مي رفتند. آنها با استفاده از پستانه چراغهاي زنبوري و مقداري گوگرد - از كبريتهاي كف رفته از گنجه مادر- كه داخل همان پستانه ها مي ريختند و ميخي را داخل پستانه مي كردند و آن را به شدت به سنگي چيزي مي زدند و صداهايي در مي آوردند كه در عين اينكه قابل باور نبود به همان اندازه دوست داشتني و خيال انگيز مي نمود. ديگر بساط بازيهايي مثل « شوده » برچيده مي شد.. بازي يي كه در آن چوبهاي نوك تيز را به زمين خاكي نمدار محكم مي زدند و هركس كه چوبش راست مي ايستاد يا چوب آن ديگري را خم مي كرد برنده مي شد. حالا ديگر همه دنبال رفتن به صحرا و چيدن « نوروز گولي »(گل نوروز) و « قار چيچكي » (شكوفه برفي) بودند و دختران جوان دم بخت كه ماهها در داخل خانه دوستاق شده بودند در دسته هاي سه ، چهار نفري راهي كوه و دشت مي شدند تا نفسي تازه كنند و طراوت خويش را از طبيعت باز يابند.
قلكها شكسته مي شد تا پس از شمردن هاي چندين و چند باره سكه هاي دو ريالي و پنج ريالي و در شاهانه ترين حالت يك توماني ، تمام پس انداز يكساله به اضافه پولهاي كيف پارچه اي سبز رنگ خوش بوي مادر بشود كفشي ، شلواري چيزي با آن خريد تا عيد بي لباس نو شروع نشود. برادرهاي بزرگتر دائم سفارش مي كردند كه پول قلك را زياد نشماريد كه كم مي شود و ما ساده لوحانه باور مي كرديم اما هر چقدر هم كه از كم شدن پول ترس برمان مي داشت اما شوق لمس سكه ها آنقدر وسوسه انگيز بود كه در نصفه هاي شب و در تاريكي و زير نور ماه چندين و چند بار بشماريم و سير نشويم از اين شوق بي پايان كودكانه.
روزهاي عيد بهانه اي بود تا همه اهالي فاميل را كه در عرض سال حتي يكبار هم نمي ديديم را يك جا ببينيم و بعضي ها را هم تازه بشناسيم. يكي از اين تازه واردها پيرمردي خوش مشرب بود كه از دوستان پدر به حساب مي آمد و در شهري ديگر ساكن بود. همه او را به نام شاعر مي شناختند . آن روز وقتي كه مجلس مردان فاميل گل انداخت همه خواستند كه او شعري بخواند و جمع را مهمان طبع اش كند. او هم از خدا خواسته شروع كرد و ساعتي اشعاري خواند كه امروز حتي يك كلمه اش هم ياد هيچكس نيست و نود درصد حضار هم اسير خاك شده اند.
قبلا نه من او را مي شناختم و نه او آنقدر بيكار بود كه پسركي زرد و لاغر اندام را كه كسي به زنده ماندنش در سالهاي آتي اطمينان نداشت به خاطر داشته باشد. در گوشه اتاق پشت پدر قايم شده بودم و به اشعار –بعد ها فهميدم بند تنباني اش- گوش مي دادم. الان نمي دانم چه حسي از شنيدن آن جمله هاي وزين داشتم ولي فقط آنقدر يادم هست كه شاعر گفت : « اين بچه مال شماست ؟! » و پدرم تائيد كرد. اشاره كرد كه بروم پيش اش. سرخ شدم بي اختيار. هميشه از اينكه مورد توجه قرار بگيرم بيم داشتم ولي حالا همه نگاهها به سمت من بود و نگاه من به نگاه پدرم. با حركات چشم و صورت فهماند كه بايد بروم. ترسان ، لرزان بلند شدم و رفتم پيش اش. از يك طرف مي خواستم پاي كثيف و بي جوراب خودم را از جمع بپوشانم و از طرف ديگر زانوي شلوارم كه سوراخي به قاعده يك كف دست داشت خود نمايي مي كرد. شرمسار نشستم. گفت : درس مي خواني؟ با شور و شوق گفتم : بعله! يكي از بزرگترين چيزهايي كه در خانواده ما رسم بود احترام به بزرگتر و بعله و خير گفتن هاي تمام نشدني بود. سئوال كرد : مي تواني اسم مرا بنويسي؟ گفتم : بعله ! درحاليكه سينه جلو داده بود گفت : بنويس "تاپدوق شهبازي"!
اعتراف مي كنم اسم خيلي سختي داشت. حروف نامتجانس كه آوردن آنها در كنار هم براي يك كودك هشت ساله چندان آسان نبود. يك لحظه احساس كردم نمي توانم. ولي نگاههايي كه به من دوخته شده بود همراه با چشمان سبز تحسين گر پدر وادارم كرد كه قلم و كاغذ را از دست شاعر بگيرم و سعي خود را شروع كنم. لحظات به كندي سپري مي شد و من حروف را هجا مي كردم و مي نوشتم تا اينكه احساس كردم كه نوشته ام . نشانش دادم. با صداي بلندي گفت : احسنت! آفرين! معلومه كه باسوادي!
دستش را برد از داخل جيبش و اسكناس نو تا نشده يي را درآورد كه تازه مد شده بود. امكان نداشت يك نفر زير بيست ساله يكي از آنها را داشته باشد. در يك لحظه يك عالم فكر از ذهنم گذشت. يعني مي خواست آن را به من بدهد. يك اسكناس صد توماني بود كه مي توانستم با آن تعداد زيادي بيسكويت « پتي بور » زرد رنگ بخرم كه چند روز هم بخوري تمام نشود. مي شد يك جعبه نوشابه زرد خريد ، و خيلي چيز هاي ديگر. يعني مي خواست به من بدهد؟!
اسكناس تا نخورده را به طرف من گرفت. نگاهم در چشمان پدر متوقف شد. با زبان بي زباني گفت كه نگير. لحظات سخت و پر تنشي را سپري مي كردم. شاعر گفت : بگير. فقط همين را توانستم بگويم كه : « نه نميخوام عمو! ؟» با شدت دستانم را گرفت و پول را كف دستم گذاشت. گفت : اين حق توست. تو بايد ياد بگيري كه بخواني و تشويق شوي.
تا چشمان پدر تائيديه را نداده بود دستان من در هوا بود تا اينكه به محض بر هم افتادن پلكهاي پدر به نشانه تائيد پول را گرفتم و به سرعت از اتاق بيرون رفتم. صد توماني در دستان عرق كرده كوچكم خيس و مچاله شده بود همه بچه ها اطرافم جمع شده بودند و به حالم غبطه مي خوردند و من در آسمانها سير مي كردم و براي اسكناس صد توماني برنامه ها مي ريختم.
تا پايان عيد آن سال آن اسكناس صد توماني به چنان شهرتي در بين اطرافيان دست پيدا كرده بود كه بعد از چندين بار گم شدن هم عاقبت پيدا شده و به دستم رسيده بود و من هنوز با خودم كلنجار مي رفتم كه با آن اسكناس چه كارها كه مي توانم بكنم .
بعدها نه آن شاعر را ديدم و نه شعرهايش را ، فقط شوق تشويق آن شاعر پير با كله تاس در ذهنم ماند و ماند و بوي تند سيگار و كاغذهاي كاهي هزار بار تا شده كه مجموعه اشعارش بود و هر از چند گاهي ابياتي را نثار حضار مي كرد!
حميد رستمي