نوروز و كبكهايش
« نوروز » پيرمرد قدبلندي بود كه نه بخاطر نسبت فاميلياش بلكه بخاطر كهولت سن و اينكه نبايد آدم اسم بزرگتر از خودش را خالي بياورد با پيشوند عمو خطاب ميشد. « عمونوروز » هميشه خدا لوازم شكار بر پشت اسبش را داشت و با آن سن زيادش باز هم آنقدر هوس داشت كه در برفهاي نيممتري كوهستان شال و كلاه كند و سوار اسب شود و به شكار كبك برود. شكاري كه خيلي بيشتر از آنكه نياز به دقت در تيراندازي داشته باشد به هوش او بستگي داشت. « نوروز » ميدانست كه دسته كبكها در آن برف تنها جايي كه ميتوانند داشته باشند لابهلاي تخته سنگهاست. نوروز آنها را با سروصدايي كه ايجاد ميكرد پِر ميداد و دستههاي سيچهلتايي از كبك كه پر داده ميشدند هيچكدام بيش از پانصدمتر نميتوانستند پرواز كنند و بالاخره خسته ميشدند و بر روي برف انبوه فرود ميآمدند و لابهلاي آن گير ميكردند.
عمونوروز بعد از تعقيب آنها بالاي سرشان حاضر ميشد و دو دستش را زير برف ميكرد و كبك و برف را يكجا بلند ميكرد و به كيسهاش ميانداخت. عمو نوروز اصولاً علاقه عجيبي به شكار كبك داشت. هرچند قديميها ميگفتند كه در زمان سربازي هنگامي كه در مرز « جلفا » با تعدادي از همقطاران در برف و بوران گير افتاده و ارتباطشان با شهر قطع شده و بدون غذا مانده بودند او يك تنه هر روز با شكار يكي دوتا آهو سه ماه تمام آن چند نفر را زنده نگه داشته بود تا بعدها از مافوقش يك ماه مرخصي تشويقي بگيرد.
با اين حال « نوروز » در اواخر عمر علاقه عجيبي به كبك داشت. شايد هم عاشق زيبايي خيرهكننده اين پرنده شده بود. چه، در تابستان هم او از اين حيوان ناز دست نميكشيد و در حالي كه در گرماي تير و مرداد چشمههاي آب صحراها رو به خشك شدن ميگذاشت و تعداد محدودي همچنان جوشان بودند او اطراف چشمه گودالهايي مربعشكل در حدود دو وجب در دو وجب ميكند و روي آن را با تختهيي كه مثل دو لنگه درهاي قديمي باز و بسته ميشدند ميپوشاند و تمام راههاي منتهي به چشمه را با خار و خاشاك مسدود ميكرد تا كبكهاي تشنه فقط از راههاي تعيين شده به چشمه برسند و از آن طرف روي تختهها را هم با لايه نازكي از خاك ميپوشاند و پرندههاي بيچاره كه در گرماي تابستان از زور بيآبي كلافه شده بودند با عجله به سمت آب بيايند تا هنگام عبور از روي تخته پرنده نگونبخت در تله بيفتد و آنجا اسير شود تا بعدازظهر كه نوروز برگشت و تلهها را يكييكي برداشت از داخل هركدام از آنها چهارپنج تا پرنده خوشگل بيزبان محبوس بردارد و در كيسهاش بيندازد. بعضيها را همانجا سر ميبريد و بعضي ديگر را زنده به خانه ميآورد و احيانا اگر بچهيي را هم سر راه ميديد يكي از كبكها را به او ميداد تا او بعد از كندن بال و پرش چند روزي آن را در خانهاش نگه دارد.
تا وقتي كه پيرمرد زنده بود هيچ برداشت ديگري از كلمه « نوروز » نميشد كرد. او تجسم عيني كلمه بود. مگر ميشد آدم از همسايه ديوار به ديوارش چشمپوشي كند و به دنبال مفاهيم ديگري براي يك كلمه بگردد!
در يك صبح برفي، ديگر صداي سرفههاي تهوعآور پيرمرد نيامد. سرفههايي كه از سينهيي انباشته از دود سيگار اشنو كه در اين ساليان با دست درست ميكرد، بلند ميشد. يك قوطي فلزي زيبا داشت كه توتونها را داخل آن ميريخت و وقتي جعبه را باز ميكرد بوي توتون همه جا را پر ميكرد. او در موقع بيكاري و موقعي كه به شكار نميرفت يا سيگار ميكشيد يا سيگار درست ميكرد!
بعد از آن صبح برفي بود كه نه بوي آزاردهنده نوروز به مشام رسيد و نه فحشهاي آبدارش به گوش رسيد. نه از كبكهاي خراماناش كه از سر پنجه شاهين قضا غافل بودند خبري شد و نه از اسب كهرش كه جان مي داد براي سواري! نوروز را با هزار مصيبت شستند و تابوتي كه هميشه جلوي مسجد به امان خدا رها شده بود را آوردند و جنازه را در پتويي كهنه پيچيدند و به طرف قبرستان بردند. هنوز برفها كاملا آب نشده بود كه گفتند: « نوروز ميآيد! » مگر ممكن بود كسي از قبرستان، از داخل قبري كه رويش آن همه خاك ريختهاند و دوسه تا تخته سنگ بزرگ هم براي احتياط رويش گذاشتهاند بتواند بلند شود و بيايد سر كار و زندگياش!
كمكم رنگ سپيد كوهها به خاكستري و سبز ميزد و دختران دم بخت دسته دسته به گردش ميرفتند و موقع برگشت هر يك كيسهيي از سبزيجات صحرايي را با خود داشتند. پسران كوچك هم كه ماهها بخاطر برف از خانه بيرون نرفته بودند به خودشان جرات ميدادند و سه چهارنفره جمع ميشدند و چكمهها را به پا ميكردند تا صحرا را با تمام گل و لاي و برف و سبزه بگردند. آفتاب پشت ابرها قايم ميشد و سايه بر تمامي دشت و دمن پهن ميشد و دوباره از آن سوي كوه به تناوب سايه جايش را به نور خوشرنگ آفتاب ميداد. اندك برف آب نشده كه معمولاً در حفرههاي كوه باقيمانده و لايهيي از خاك رويش را پوشانده بود و بچهها اول با دست لايه خاك را برميداشتند و از زير آن سرخوشانه برف ميخوردند و هركس كه زودتر از بقيه گلهاي ارغواني رنگ كه تازه از خاك سر بيرون كرده بود را پيدا ميكرد كلي كلاس ميآمد. گلي كه اسمش را خيليها نميدانستند و زياد هم مهم نبود ولي هر يك تا ميتوانستند از آن جمع ميكردند.
يك روز مانده به تحويل سال سفركردهها به ديار پدري باز ميگشتند و ماشينهاي جورواجور و آدمهايي با هيبتهاي عجيب و غريب و لباسهايي تر و تميز سرازير ميشدند و مادر كه كيف كوچك زيپدار سبز گلگلياش را از جيبش در ميآورد و يك اسكناس پنجتوماني سبزرنگ برميداشت؛ اسكناسي كه بخاطر مجاور شدن با عطر مادر بوي دلانگيزي گرفته بود. لباسهاي نو و گندم بوداده و ترقه و تعطيلي و پريدن از روي آب و آتش به راه بود و پسركي كه پيراهن و شوار نو به تن داشت اما كفش پلاستيكي كهنهاش « تابلو » بود . مادر نام آن گل را گفت.گفت كه اسمش نوروز است :
گل نوروز يا " نوروز گولي!"
آيا آن شكارچي كبكاز داخل قبر براي بچهها گل فرستاده بود! كسي نفهميد!