چه بگویم؟ چگونه از غمِ دیرینه ای بنویسم که جانم را در خود می فشارد، اصلاً چگونه دهان باز کنم و لب بگشایم به این همه تهی بودن و بیهودگی و بی حاصلی. اما اگر همین غم هم نباشد دیگر هیچ نیست، یعنی جهان و مافیها می شوند هیچ در هیچ.
باری سوختنِ من همه از سرِ سوداست و هوس. هوس آلوده ام، در آتش اشتیاق می سوزم، در طبعِ آتشینِ خودم. اندوه من از دیگری نیست، که اگر هم از دیگری باشد آن دیگری تصویری ست از خودم.
مگر نه آن که آدمی هر جور باشد جهان تصویر خودش را هزار بار برایش مکرر می کند؟ جهانِ درونِ من چنان به غم آمیخته که انگار این دو یکی هستند، من با غم یکی ام و این فکر هزاربار پژمرده ترم می کند...
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |