مذهب دل!
مذهب دل!
انيسه به من ميگويد: «بيا مذهبتو عوض كن، زنداداش من شو!» البته به شوخي ميگويد...
من هم به شوخي به او گفتم: «نه شما 32 ركعت نماز داريد! من همين 17 ركعت هم برام زياده»
بعد با خودم فكر كردم اگر دست بر قضا، يك روز عاشق شخصي شدم كه مذهب و يا حتي دينش با من متفاوت بود، چه ميكنم؟ اصلا عاشق چنين شخصي ميشوم؟ آن هم براي من كه در زندگي شخصيام، «دين» شايد اولين اولويتم باشد... به هر حال آدم دوست دارد گاهي كه به مراسمات مذهبي ميرود، با كسي كه دوستش دارد اشتراكات حسي به مقدسات داشته باشد... بعد فكر كردم كه دين براي من يعني «سبك زندگي» و «جهانبيني»... در جهان بيني من، مقدساتِ همه اديان، محترمند. در جهان بيني من خدا را هرطور عبادت كني، عبادت كردهاي...
داشتم فكر ميكردم من به تمام مقدسات او احترام ميگزارم و حتي پا به پاي او به مراسمات مذهبياش ميروم و مانند او عبادت ميكنم، خب چون شخصي را انتخاب ميكنم كه مثل من فكر كند، او هم مثل من به تمام مراسمات و مكانهاي مقدس بيايد و عبادت كند...
بعد فكر كردم شايد من خيلي تخيلي فكر ميكنم و در عمل (مخصوصا بعد از بچهدار شدن) مشكلاتي پيش بيايد...
+ هنوز به نتيجه خاصي نرسيدم!
+ استاد داستان نويسي در واكنش به يكي از دانشجوهاش كه شيعه بود و با يك اهل سنت ازدواج كرده بود او را در آغوش كشيد و گفت خيلي كار بزرگي كردي. خيلي قدم خوبي برداشتي...خيلي ذوق زده شدم... خيلي!