یادته ریحان ؟
اومدی زنگ در و زدی .. شیفت صبح بودیم .. مامان برداشت .. گفتی دخترتون میخواد با من بیاد بریم مدرسه ؟
همسایه ی دیوار به دیوار بودیم .. اما تا اون روز که یک سال و نیم یا دو سال بود آنجا بودیم هنوز حتی اسمم را هم نمیدانستی
دوستیمان دقیقا از همانجا شروع شد
عاشقت بودم .. همیشه دوست داشتم دوستانم از خودم بزرگتر باشند ..
یکسال بیشتر در آن مدرسه نبودم .. اما با اینکه دوازده سیزده سال از آن روز ها میگذرد تو هنوز بهترین دوستمی
شیفت های بعدازظهری که در راه خوراکی میخریدیم ..
دعواهای بچگانمان ..
تابستان هارا بگو !!!
انگار اداره بود .. هرروز از نه صبح تا یک ظهر .. نماز هم میخواندیم ! مسجد سر کوچه .. با آن چادرهای سفید...
برای عروسکت تولد گرفتیم .. بچه بودیم .. خیلی
یکهو بزرگ شدی .. اصلا نفهمیدم چطور انقدر بزرگ شدی که بخواهم برای عروسیت لباس بخرم !
که بیایی غلتک بگیری برای رنگ زدن دیوار خانه ی خودت !!!!
هنوز یادم نرفته موقع شنیدن خبر فرارت از خانه را ...
آن روز های شوم ...
آنقدر حالم وحشتناک بود که مدیرم زنگ زد به مشاور مدرسه که بیاید شاید بفهمد چه شده
تیک عصبی گرفتم تا چندماه
منِ احمقی که گفته بودی میروی و فکر کردم این هم یک شوخی بچگانه است ...
شب عقدت همه کل میکشیدند و من هق هق میکردم
بعد از چندوقت نماز خواندم و خواستم خوشبخت شوی ..
حالا تو عروس شدی .. خانوم شدی .. خانوم خانه ی خودت
نمیدانم خوشبختی یا نه .. اما از ته دلم میخواهم خوشبخت شوی ..
ریحان .. میشود ؟