سالی تا همین الان اینجا بود
با پدرش بحثش شده بود
عاخ که چقدر حرف مفت زدیم
رویا بافی هایمان
مسخره بازی هایمان
مثلا امتحان خواندمان
صبح قبل از تعارف زدن های من گفت میام خونتون !
به همین راحتی
رفیق باید با رفیقش راحت باشد .. مثل سالی
توت فرنگی و زردآلو پفک و تخمه و بعد از آن هم نهار
تازه بعدش هم تخمه و هندوانه و شام هم پیتزا
حس خفگی دارم
از دیروز صبح تا حالا نخوابیده ام
با چهار فصل سرسام آور و محاسباتی :/
+ تولد در باغ .. با عین و پو و بقیه
شاید خوش بگذرد .. شاید هم پلیس بیاید با گونی جمعمان کند :)
مردد بین رفتن و نرفتن
+ صبح ط را دیدیم در حوزه .. آمده بود دوستانش را ببیند
مرا که نمیشناسد .. سارا درگوشم گف ای مرشور عین و اینهمه هیکل منو مسخره کرد گند زد با این انتخابش
سالی میگوید واه این چرا انقد گندس :|
و تو فقط لبخند میزنی و میگویی بهم می آیند :)
پ . ن : خرداد .. دو هفته مانده به ورود به هیجدهمین سال زندگیت :)
بجه که بودم .. هرکی و میگفتن هیجده .. میگفتن اَآَآَ چقد زیاد
اما الان میگم چقدر کم .. نکنه که آخریش باشه
# عیدمان مبارک