نیستم
اگه کمتر حرف میزنم و بیشتر فک میکنم شاید بخاطر نزدیک تر شدنم به کاغذ و قلمه
اما .. بیشترین تاثیر و کمبود وقت آدمای دور و برم گذاشت روم
دقیقا همون موقه عایی که خواستم حرف بزنم و مامان یهو بلند شد رفت
که بابا سرش و از روی مانیتور برنداشت
بچه تر که بودم جیغ میزدم و اگه به دروغ میگفتن گوش میدیم مث آدمایی که میخوان مچ بگیرن میگفتم بگو چی گفتم .. اگه حالشون خوب بود که میخندیدن .. اگرم حوصله نداشتن یه جوری جواب میدادن که اگه گریه نمیکردم خیلی خوب بودم :)
بزرگتر که شدم .. وقتی حس کردم کسی دوس نداره بشنوه قبل از اینکه کوچیک بشم جمع کردم و رفتم
این شد که شدم این .. رسیدم به یه صفحه ی وب و یه دفتر و قلم
فقط جالبش اینه که خودشون نذاشتن حرف بزنم ولی حالا راه به راه دنبال آدرس وبمن برای خوندن نوشته عام
شاید فک میکنن چقد چیزای مهم و سرّی اینجا نوشته میشه
# یاد اون روزی افتادم که بابا نصف آدرس وب و دیده بود و هیستوری پر بود از آدرسایی که با من شروع میشد .. نکته ی جالبش این بود که به همه چی فک کرده بود جز منِ من