نامه ی #5
نامه ی #5
نمی دانم چرا فکر می کنم داستان زندگی من برای هیچ کسی مهم نیست .مثلا چه فرقی می کند که الان من رو بروی آینه نیم متری اتاقم نشسته و دارم ناخونهایم را را لاک بنفش می زنم یا بگذار از قبل تر بگویم زندگی هیچ کس تغییر نخواهد کرد اگر بداند من در سن هفده سالگی درست پنح سال پیش در خیابان شهناز وقتی با هاجر دوستم دعوایم شد عینکم شکست. بعد از آن تا دو هفته من بدون عینک به مدرسه می رفتم عینک همان روز اول تعمیر شد اما برای این که ارتباطم را با هاجر قطع کنم مجبور بودم .می گویم مجبور بله چون آدم گاهی برای اینکه به خواسته ی خودش برسد باید خواسته ی دلش را له کند.هاجر دختر درسخون .مودب خوشکل و از همه مهم تر قد بلندی بود ینی در واقع تمام مولفه هایی که می توانست حسادت را در من برانگیزد داشت .می دانی خیلی سخت است که هر روز تورا با آدمی بسنجند .من باید هر شبانه روز حداقل ١٨ ساعت را مثل هاجر بپوشم مثل هاجر راه بروم مثل هاحر درس بخونم .مثل هاجر بخوابم .گاهی وقت ها فکر میکردم من از خود هاجر هم بیش تر شبیه به هاجرم.با ا ین اوصاف شکستن عینک من که آن هم بیشترش تقصیر خودم بود یک فرصت رویایی بود .از آن روز هاجر عذاب وجدان داشت.وقتی با زیر چشمی و زیرکانه ناراحتی ام را نشان میدادم از من فرار میکرد .هاجر دو هفته به من نگاه نکرد. هفته ی سوم هاجر عینکش را شکست تا مثل من باشد .به سوال ها ی ریاضی عمدا جواب نمی داد تا مثل من باشد .به انگشتانش لاک قرمز می زد تا مثل من باشد .امتحانات نوبت اول هاجر دو درس شیمی و فیزیک را افتاد تا مثل من باشد .اخر آن سال به دلیل وضعیت نا مناسب تحصیلی هاجر از مدرسه ی ما رفت چون میخواست مثل من باشد اما با این تفاوت که من هرچند مجبور بودم از هاجر متنفر باشم هنوز هم دوست داشتم مثل هاجر باشم.هاجر بعد از پیش دانشگاهی دیگر درس نخواند چون میخواست مثل من باشد .دو سال بعد هاجر به پسر عمویش که در نیروی هوایی جواب رد چون من هم به پسر عمویم جواب رد دادم .یک سال پیش هاجر با یک پسر اهل بوشهر نامزدی کرد چون احساس میکرد دوستش دارد .هاجر دو ماه پیش عروسی کرد چون احساس می کرد خوشبخت می شود .هاجر دیروز فوت کرد چون بیست روز پیش خودکشی کرده .البته به نظر من هاجر همان پنج سال پیش توی خیابان شهناز همراه با عینک من فوت کرد.انابه پسر عمویش جواب رد داد انا ان پسر بوشهری را دوست داشت انابیست روز پیش خودکشی کرد.انا دیروز فوت کرد .حالا هم دارم خودم را برای مراسم ختم هاجر ام انگیزترین دروغ ها را به خوردمان می دهند اده می کنم به نظر تو لاک بنفش بزنم؟! اخر رنگ مورد علاقه ی هاجر بود ..
راستش می خواهم یک اعتراف کنم من اصلا دوستی به اسم هاجر نداشتم.همه ی این ها را نوشتم تا تو اخرش بگویی:اه دخترک بیچاره. و من خوشحال باشم از اینکه بالاخره یک نفر داستان زندگی مرا خواند هر چند امکان دارد حس تنفر به من پیدا کند..
ما عاشق دروغ شنیدنیم ان هم از نوع دروغ های غم انگیز بهترین رمان های دنیا غم انگیز ترین دروغ های دنیا را گفته اندی.. من بروم پای اینه ی اتاقم به لاکم برسم.
تا نامه ی بعد امضا هاجر.
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |