#نامه ٩
#نامه ٩
آخرین بار که از ترس فرار کردم دوازده سال پیش نبود وقتی سگ سیاهی در حالی که له له می زد وزبانش از دهنش اویزان بود و گوش های سفید ملوس کوچکش مث بال های پرنده بالا و پایین می پریدن دنبالم می کرد.
حتی دو سال پیش حوالی اردیبهشت هم نبود وقتی که از پشت گوشی تلفن فهمیدم دیگر مادر بزرگم آلزایمر ندارد.
اخرین بار یک شنبه ساعت یک بود وقتی خودم را انطرف خیابان دیدم ؛
زنی سی ساله با موهای بلوند درجمع دوستانش لبخندهای کوتاه و خشک بر لبانش بود انگار اسلحه ای از پشت اورا وادار به خندیدن کرده باشد ،وقتی از دوستانش دور شد حرکت پاهایش روی موزاییک های کف خیابان شبیه مسافر خسته ای بود که در کویر راهش را گم کرده بود. او داشت به سمت من نزدیک و نزدیک تر می شد ومن از ترس فرار کردم.آن قدر تند دویدم که بدبختی که شبیه زنی است سی ساله با موهای بلوند بود نتواند به من برسد.
از نفس افتادم و ناچار وسط راه به دیوار تکیه دادم تا نفسی تازه کنم ساعتم را نگاه کردم.
صدای اذان موذن زاده از گلدسته بالاسرم میاد
"توكلت علي الحي الذي لا يموت".
انا.