تاریکی
تاریکی
حالا انگار مقاوم بودن شده است یک نقش برای من.یک نقش که خودم آن را ساختهام؛ که خواسته ام یک جای زمان انکار کنم که زنی هستم شکننده؛ که پیشانیاش پر میشود از چین؛ که قلبش ترک برمي دارد در هر شکست عاطفی . من چنین آدمی هستم، شکننده، خیلی شکننده و تمام این یک سال هیچکسی نمیدانست که هر صبح که از خواب بیدار می شوم گریه میکنم، حتی باورش مسخره است که تمام هفته ی قبل در صبح های استانبول یک فصل گریه کردهام و یک خلایی گلویم را چسبیده.
سه روز قبل تصمیم گرفتم برای خودم اعتراف کنم که چرا حالم بد است و روی شانه ی خودم زدم و گفتم: عذاب وجدان.
من تمام این روزها عذاب وجدان داشتم. تمام این چند فصل؛ تمام ساعت هایش؛ تمام لحظه های رنگی دروغینی که در صفحات مجازی از خودم ساختم. هر صبح از خواب بیدار شدم و های های گریه کردم و هرشب به سقف خیره شدم و منتظر ماندم تا معجزه ای رخ دهد.
یک ماه مانده به مرگ دایی ام و من تمام این روزها دختری را به یاد می آورم که شب پیش از مرگ در پارک قدم می زد و به خودش می گفت باید می رفتی دیدن او؛ که استرس افتاده بود به جانش؛ که هوای عصر گرگ و میش شده بود و او ترجیح داده بود نرود؛ترجیح داده بود بار دیگر از دیدن قهرمان زندگیاش برروی تخت شوکه نشود.
اما چه شده بود؟ فردا ظهر مردی بر تخت نبود؛دختر قصه ی ما تا چهل روز گریه نکرده بود و با خودش گفته بود: مقاوم باش؛شجاع باش؛ در برابر درد مقاوم باش.
اما چه شده بود؟ چه کسی فهمید بود او تمام ماه های بعد در این مطب و آن مطب دنبال دارو می دوید و تمام شب هایش پر بود از توهم بازگشتن کسی.
من تمام این ماه ها سکوت کرده بودم. من در برابر همه سکوت کرده بودم و تمام این روزها و شبها درد بزرگم را انکار کرده بودم.
آدم ها اشکهایشان ته کشید و من نه. آدم ها مرگ را پذیرفتند و من نه.آدمها به زندگی بازگشتند و من نه. هرصبح بالشم خیس می شود و هر عصر بغض گلویم را میگیرد.و همچنان سعی می کنم آدم مقاومی باشم. آدمی که بعد از مرگ رفت و ایستاد توی آشپزخانه و چهل روز آخ نگفت تا بتواند به مهمانان رسیدگی کند. آدم عجیبی که احساسات نداشت و قطره ای اشک نریخت.
می دانید من آدم شکننده ای هستم . و مدام دارم انکارش می کنم. من تمام این یک سال شکستم؛مثل تمام روزهایی که مردی قلبم را شکست ؛ ظلمی قلبم را شکست؛ زنی بدجنس در اداره غرورم را شکست و سعی کردم بگویم باکم نیست؛می جنگم..مثل تمام روزهایی که قلب شکسته ام را آوردم و انداختم روی تخت و نگذاشتم کسی بفهمد.
باید تمامش کنم؟باید بگذارم کسی؛ کسانی بفهمند چقدر بابت بغل نکردن دایی ام حالم بد است و چقدر مثل احمقها منتظرم که برگردد.باید بنویسم که چقدر دلم می خواهد رمان تمام نشود؛ آدم ها هم را بغل کنند. آدم ها به هم بگویند هم را دوست دارندو، نه مقررات عرف ، نه حتی چیزی به نام دین دست و بالشان را نبندد.اگر افتاده بودم روی قبر؛بلند بلند گریه کرده بودم و نهراسیده بودم از اینکه کسی بفهمد چقدر وابسته بوده ام و چقدر عذاب وجدان دارم حتما حالا حالم بهتر بود.حتما صبحهای کمتری گریه می کردم.حتما انتظار در آغوش کشیدن مرا نمیکشت.
پیوست: حوصله ی دوباره خواندن متن را ندارم. غلط غلوط ها و بی ربطیهایش را لطفا خودتان درست کنید.