در ستایش سیسالگی
در ستایش سیسالگی
سی سالگی سن شگفتانگیزی است. در شگفتیاش همین بس که ناگهان در جایی از این شهر بزرگ در روزی که تصورش را نکردهای و هیچ برنامه ای برایش نداشتهای مردی را میبینی که چهارسال به او عشق ورزیده ای و چهارسال بعدش را با تنفر از او سپری کرده ای و در همین تنفر بزرگ هر لحظه فکر کردهای که چقدر دوست داری زمان به عقب برگردد و تو در خیال خام عشق غوطهور شوی و نفهمی که باید کوله را برداشت و رفت.
امروز در اولین روز از سی سالگیام چنین اتفاق شگفت انگیزی افتاد. زنی بودم که ایستاده بودم روبروی مردی که عاشقش بودم، برایش گریه کرده بودم، بعدها به انتقام فکر کرده بودم، بعدتر خاطراتش را گفته بودم،بعدتر فکر کرده بودم اگر بمیرد چه؟ بعدها دوباره از او متنفر شده بودم و بعدتر او را ناگهان وسط اصفهان دیده بودم....صدایم کرده بود و من به سمت جایی دور دویده بودم تا نگذارم صدایم را بشنود...امروز درحالیکه در جایی غیر منتظره مردی را دیدم که نباید میدیدم زل زدم به چشمهایش و سلام کردم و حالش را پرسیدم.
سیسالگی شگفت انگیز است.