سی وان!
سی وان!
اولین باری که توانستم مشاورها را ببخشم دوره ی دانشگاه بود، بیست ساله بودم و در اول راه.پیش از آن در دوره ی راهنمایی و بلوغ دردی به سراغم آمده بود و بهخاطرش رفتم در دفتر مشاوره را زدم.خب آن موقع دختر تنهایی بودم که با خواهرش ده سال اختلاف سن و با دوستانش اختلاف طبقاتی زیاد داشت. هیچوقت فکر نمیکردم وقتی پا به مدرسه ی نمونه مردمی بگذارم با جمع کثیری از ثروتمندان روبرو و یک جاهایی از اینکه هیچ نقطه ی مشترکی با آنها ندارم شوکه شوم.همین بود که تنها راه سر زدن به مشاور بود؛ اینکه برایش بگویم وقتی اضطراب به سراغم می آید دل درد بدی میگیرم. مشاور چه کرد؟ درست مثل حرف دیگران که می گفتند مشاورهای مدرسه شبیه به کشیشهای کاتولیک صرفا می خواهند حس فضولیشان را ارضا کنند زنگ زد به مامان و بابا؛ بعد هم که میدانید بدلیل مطرح کردن برخی مسایل خانه در دفتر مشاوره چه بلایی سرم آمد؟
بعدها در دانشگاهمان استادی داشتم دوستداشتنی و قابل اعتماد:خانم رفعتی. او برای مدتی مشاور من بود و احساسم نسبت به مشاورها و البته کشیشها را برگرداند.
میگویند آدمها همانی می مانند که در سی سالگی هستند. بنابر این حالا دارم تفاتهای زیادی را با ده سال قبل فکر میکنم و قطعا به دلایل احمقانهای که بهخاطرش می رفتم مشاوره میخندم؛ سرکشیهای احمقانه، دردهای خنده دار، عشقهای خنده دارتر و چالش عوض کردن دنیا.
چرا امروز ناگهان یاد چنین چیزی افتادم؟ نیمساعت قبل از دفتر مشاورهای که در بیستسالگی میٰرفتم زنگ زدند و تولدم را تبریک گفتند.
میگویم که خانم رفعتی با همه ی مشاورهای دنیا فرق داشت.