شراب شیراز
شراب شیراز
تمام این دور روز در بستر بودم. به دروغ گفته بودم سرما خوردهام. به دروغ گفته بودم تب دارم. به دروغ گفته بودم هوای آلوده است. اما تمام اینها نبود و بود. مامان قرص سرماخوردگی را پیشنهاد کرده بود؛ من چای و نبات به خودم بسته بودم.
مامان به مسکن روی میزم نگاه کرده بود و من یادم آمده بود دو سه روزی است بطور اتفاقی روی میز است. من خوابیده بودم و مامان پرسیده بود حالم چطور است و چه شده است؟
من گفته بودم هیچ و دروغ گفته بودم.
در طول ۲۴ ساعت عشق را باخته بودم و به دست آورده بودم و بعد طاقتش را نداشتم. این چیزها که گفتن نداشت. من در رختخواب افتاده بودم.من دختر احمقی بودم که در برابر عشق زانو زده بودم. و اینها گفتن نداشت. به دروغ گفته بودم خستگی کار است و خوب دروغ گفته بودم. به دروغ گفته بودم چیزی نیست و البته چیزی بود.
صبح گفته بودم می دانی؟ می دانی؟ من به عشق احتیاج دارم.
خندیده بود لابدـ نمی دانم که؛ داشتیم مسیج بازی می کردیم- گفته بود: فکر می کنی بتوانی عاشق خوبی باشی؟
وقتی میان تمام شکستهای این سال ها؛ وقتی میان تمام عشقهای به ثمر نرسیده؛ وقتی میان این همه رد عشق و بی عشقی این سه ماه نشسته بودم و داشتم فکر می کردم چقدر عشق برایم مانده است برای سال های آتی؛ وقتی زل زده بودم به پای مسافران مترو و سرم را خم کرده بودم روی گوشی ام؛ نوشته بودم: می دانی هرکسی به عشق احتیاج دارد. من هم یکی....
گفته بود: خودت فکر میکنی آدم عاشق پیشهای هستی؟ می تونی عاشق شی؟
و من چه می دانستم قرار است عشق به سراغم بیاید. چه می دانستم عشق درمی زند و صدایم می کند. چه میدانستم. عشق آمد؛ در زد و من تمام درهای بسته ی تمام این سالها را باز کردم. پرده ها را کنار زدم؛ پنجرهها را باز کردم و به نشانه ی سرخی اش اولین گیلاس های سرخ و شیرین امسال را خوردم.عشق آمد و دست انداخت گردنم و با من رقصید و من زنی بودم سرخ پوش...لباسهای سیاه را درآورده بودم؛کفش های پاشنه دار به پا کرده بودم و تمام خیابانهای زشت شهرم پاریس شده بودند. دور تا دور برج ایفل رقصیده بودم آن طور که مادیلیانی مست دور مجسمهها می چرخید. با لباس سرخ رقصیده بودم و انگار دخترکی بیست ساله شده باشم. دخترکی که برای اولین بار شما را تو صدا زده باشد. که هر صبح به انتظار ورود همکار اتاق بغلی نشسته باشد و در ساعت هشت و ربع قلبش آرام گرفته باشد.
تمام این دوروز در رختخواب بودم و گفته بودم تب دارم. بدنم درد می کرد و خواب بودم. گفته بودم سختی کار است لابد و نگفته بودم درد عشق است. باید می گفتم؟
باید تعریف می کردم که یک صبح که تمام عشق را از دست داده بودم ؛ که در میانه ی راه مترو ایستاده بود در مترویی که شاتله لهآل و کادیکوی نبود ایستاده بود میان یک تونل و چراغهایش خاموش شده بود و من دیگر ترسی از نرسیدن نداشتم.باید اینها را می گفتم اما لابد هیچکس نمی دانست وقتی می گویم همه ی ما به عشق احتیاج داریم یعنی چه.
تمام روزهای قبلش عشق را باخته بودم. تمام سالهای قبلش. پنجره ها نصفه نیمه باز شده و بعد بسته شده بودند و من در یک روز معمولی کارمندی بودم که فقط گمان می کرد سالیان سال است به عشق احتیاج دارد.
عشق ناگهان در زد؛ سرم را که از پنجره بیرون بردم عشقی بود قدیمی؛ عشقی بود دست نیافته؛ عشقی بود که دیگر از آمدنش نا امید شده بودم.
درهای اداره را باز کردم؛ تمام طبقات را پایین رفتم و در دل خیابانهای تهران لباس سرخ رنگی پوشیدم و رقصیدم و گمان کردم وقتش رسیده است؛ وقت راه دادن عشق به زندگی است....موهایم را شانه زدم و گمان کردم چقدر موهای کوتاه را دوست دارم؛ چقدر می توانم زن باشم...تور سفید بر سر انداختم و لباس سرخم را به تمام مردم شهر نشان دادم. لابد من را با انگشت نشان دادند و گفتند ببین؛ این همان دیوانه ای است که روزها کنار خیابان با یک گل سرخ ایستاده در انتظار عشق.....
بعد عشق آمد. ایستاد روبرویم.دست انداخت میان موهایم.مرا سوار متروی زیبای شهر کرد و مرا در تمام این شهر بزرگ چرخاند.تمام طول راه در تمام ایستگاه ها والس رقصیدیم با هم...و من راز بزرگی را به او گفتم؛ گفتم که سالهاست در انتظارش بوده ام.....قلبم سرخ شد؛ زبانم به خاطر گیلاسها سرخ شد؛ لبهای او سرخ شد؛ آبها شراب شدند و سرخ شدند و بعد من را در بر گرفت؛ شبیه به ابری که دور قطره ی آب را گرفته؛ شبیه به مادری که بچهاش را کامل در دست و پای خود پنهان می کند.
شب بود که به خانه رسیدم.شب بود که به رختخواب افتادم. صبح بود که دختری بودم تب کرده و دوست داشتم کتاب بخوانم .و به چمدانی زل زده بودم که سالهاست بسته ام.
میانه ی راه؛ میانه ی راه که بعد از سالها کسی را دوست داشتم؛که خودم را در آغوشش انداخته بودم و گفته بودم من را با خودت ببر؛ که گذاشته بودم تمام آدم ها ببینند که بالاخره درها را به روی عشق باز کردهام لحظه ای سی سالگی به سروقتم آمد.از میان آغوشش نگاهم به چمدانی افتاد که در گوشه ی خانه است برای رفتن.نگاهم به دختران بیست ساله ای افتاد که پا به پای ما در آغوش عشق می رقصند و عشق محکم به آنها چسبیده است؛ جوان شدم؛ بیست ساله شدم و دستانی را به یاد آوردم که روزی شل شدند ؛ که از میانشان سر خوردم. باز سر چرخاندم به سمت اتاقکم؛ از رقصیدن دست کشیدم و گفتم باید بروم.
دو روز تمام در بستر بودم. به چمدانی که در آخر کمد است نگاه کردم و بعد به رختخواب افتادم و به دروغ گفتم سرما به سراغم آمده است.پتو را روی سرم کشیدم و لرزیدم و به عشق فکر کردم؛ به سراغم آمد و ولش کردم. چه کسی این چیزها را می فهمد؟ عشق به سراغت بیاید؛ درها را برایش باز کنی؛ با او برقصی و بعد چمدان را برداری و بگویی من باید بروم چون کارهای مهمتری دارم؟
هیچ کس این چیزها را نمی فهمید؛ هیچ کس نمی فهمید وقتی از دستان عشق لیز خورده باشی هرچقدر هم که دنبال عشق بگردی وقتی در آغوشش کشیدی دیگر آن دختر بیست ساله نیستی؛ یک دختر سی ساله ای که حالا می خواهد برود.
تب کردم؛ بیمار شدم و هیچ کس این را نفهمید.
چهارده خرداد94