وقتی پسرها جوانمرگ میشوند...
وقتی پسرها جوانمرگ میشوند...
ما در محلهی عجیب غریبی زندگی می کنیم.البته اصولا مردم غرب تهران از ما شرقی ها متنفرند و معتقدند شرق تهران شبیه شهرستان است(شهرستانی در سال ۹۵ همچنان یک فحش است).چندروز قبل یکی از همکاران آقا میگفت شما شرقیها لهجه هم دارید؛من با تعجب به او نگاه و سکوت کردم.
عجیبی محله ی ما دقیقا شبیه عجیبی شهر شیراز است. محله ی ما تکه تکه است؛یک بخشش خوب است و یک بخش آن بد.یک بخش ثروتمند و یک بخش فقیر. شمال خیابان ما جزو بالای شهر است. شرق ما تهرانپارس است و آنورتر خاک سفید.اما غرب ما؛ حد فاصل رسیدن به پاسداران باشکوه و مجیدیه جایی وجود دارد به اسم شمیران نو که جزو محله های بد محسوب می شود و گفته می شود آدم هایی با سطح فرهنگ و وضعیت اقتصادی ضعیف در آن زندگی میکنند.این بخش های ماجرا به من ربطی ندارد و رد و تاییدش با من نیست.میخواهم به نکته ی پررنگی که در این خیابان و محله دیده میشود اشاره کنم. هروقت پسرجوانی در این محله میمیرد دسته ی عزاداری و زنجیرزنی به راه میفتد. امروز هم از همان روزها بود.دوباند بزرگ گذاشته بودند روی وانت و دو جوان راه افتاده بودند توی خیابانهای ضدونقیض این محله و فریاد میزدند دسته ی زنجیرزنی برای فلانی از ساعت فلان برپاست.اغلب جوانان این محل یا از روی موتور پرت میشوند یا به دلیل مصرف مواد یا خودکشی میمیرند و میزان تلفات جانی دختر و پسر برابر است. در تاکسی بودم که چشمم به وانت افتاد و صداها را شنیدم.
دلم برای دخترهای جوان سوخت. آنها که میمیرند هیچ دستهای راه نمیافتد. هیچکسی عزادار نیست؛ چیزی از روی کره ی زمین حذف نشده انگار.اما هر پسری که میمیرد؛هر پسری که زنده است دو برابر؛ چه بسا پنج برابر ارزش دارد....
غمگینانه نیست؟