گذشته
گذشته
میرقصیدم.البته انقدر بی جنبه بودم که چند بار همسایه هامون میگفتن صدای آهنگتونو کم کنید لطفا...چون دیر خسته میشدم .شاد بودم .
هیچ حس نامطلوبی در قلبم نبود.البته اون زمانهام دوست داشتم عاشق یکی بشم اما میترسیدم از برقراری ارتباط با پسرا.واسه همین قوه ی تخیل بالایی پیدا کردم.فقط منتظر فردا بودم که تو مدرسه با دوستم از تخیلاتمون بگیم.شبا هم یکی دوتا اس ام اس میدادیم و چند تا هم میس کال بهم میزدیمو میخوابیدیم.
تا اینکه دوتا از دوستای صمیمیم تو اوج وقتی که باید بودن از زندگیم کمرنگ شدن و ازدواج کردن،تنهایی وحشتناکی بود عجیب دردناک.یکسری از ترسها رو باید کنار میذاشتم و ریسک میکردم.قدم میگذاشتم به دنیای آدم بزرگها.مثل دوستانم.پسری در مقابلم قد علم کرد.بهم لبخند زد و با من مهربان بود.از لحاظ اعتقادی زمین تا آسمان متفاوت بودیم.میگفت چه کار به دین من داری هر کس در گور خودش.نمیتوانستم بی اعتنا باشم.دینش همه ی زندگی او را احاطه میکرد.تماس گرفتم و گفتم با شما شباهتی ندارم هر کس مسیر خودش...گفت میخواهم شبیهت شوم...تعجب کردم...گفت میگویی چه کار کنم؟گفتم نمازت را بخوان.گفت قبول میکنم.نمازش را خواند و تماس گرفت که بگوید بخاطر تو خواندم.گفتم بخاطر من کاری انجام نده بخاطر خدا بخوان گفت باشه. .گفتم حالا بگو چجوری نمازت را خواندی...توضیح داد بطور کامل...باور کردم.این اختلاف را به تفاهم تبدیل کرد...کم کم هرچه گفتم میپذیرفت و ما به ظاهر بهم علاقه مند شدیم و عاشق...
پ ن:ادامه دارد....