تخیلات شیرین من
تخیلات شیرین من
تو اسم مرا بلند صدا بزنی و با خنده بگویی خانوووم گلم...و من آرام و زیر لب بگویم آرومتر ....تو بخندی و بگویی باز خجالت کشیدی...
بی هوا زنگ بزنی و بگویی اجازه میدی شام بیام خونتون و من با ذوق بگویم خونه ی خودته خیلی هم دلمون برات تنگ شده...تو با ذوق بیایی و کلی هم خوراکی برایم خریده باشی...
بگویی که از صبح همش منتظر شب بودم تا تورا ببینم...بگویم مشتاق دیدارت بودم...بگویی در قلب من تا ابد میمانی و همیشه باهم هستیم...بگویم بخاطر کدوم اشکهایم خدا تو را بمن داد...بگویی دوستت دارم....و بدونی این جمله ات از قلب من هیچ گاه پاک نمیشود....
جای خالی تو در تمام لحظات من موج میزند و همه ی لحظه ها فریاد میزنند که بی عرزگیت را تا کی نشانمان میدهی...ما میتوانیم به زیباترین و خوش ترین لحظات ممکن در خاطرت ثبت شویم ولی با این کار تو ما به افسوس ترین و تنها ترین خاطرات ثبت میشویم....جوانی ات دارد تمام میشود...چشم روی هم که بگذاری...بخودت این اجازه را بده...خودت را از محدودیت های ذهنی خلاص کن...اجازه بده و این را بدان که توصیفاتی که از دهان معرفان میشنوی زمین تا آسمان با خود واقعیشان فرق دارند...از هرکدام یک عیب نگیر و بگذار یکبار هم که شده آنها را ببینی ...چقدر ایراد میگیری دختر...هرروز سخت تر از دیروز میشوی...