شکر
شکر
اولین تابستان بین دبیرستان و دانشگاه را با خوندن زیاد کتابهای رمان گذراندم.علاقه ی شدید من به خوندن رمانها باعث میشد که گذر زمان رو حس نکنم.حتی گرسنگی و تشنگی.کتاب را که دستم میگرفتم سکوت میکردمو و تند و تند میخواندم.جواب کسی را هم نمیدادم .گاهی به جاهای غمگینش که میرسیدم زار زار گریه میکردم و گاهی با شادی هایش قهقه میخندیدم.اینجور علاقه ی من به تمام کردن کتاب و نادیده گرفتن اهالی خانه آنها را عصبانی کرده بود.گاهی کتابی با 800صفحه را آنقدر رها نمیکردم تا تمامش کنم.خب نمیشد در یکروز تمامش کنم .ساعت هم 4صبح بود بدجور میخواستم بدانم عاقبتش چه میشود...مادر هم صدایش درمیامد که خجالت بکش صبح شد کور میشی برو بخواب ادامه اش برای فردا...در اینجا بود که فورا میرفتم صفحه ی 795و وقتی میفهمیدم که آخرش چه میشود کمی آرام میشدم و آنوقت میخوابیدم.هر جایی که با دوستان صحبت میکردیم اگر متوجه میشدم انها کتاب رمان دارند با شعفی که در چهره ام موج میزد میگفتم میشه به امانت بمن بدین من خوندم براتون میارم.اونها هم قبول میکردن،اما کتابی نمی آوردن.بعدها متوجه شدم خواهری ازشون خواهش میکرده هیچ کتابی بمن ندهند چون من از خواب و خوراک و زندگی می افتم.همون سال بود که دیگر خواندن رمان از سرم افتاد.ولی هنوز یک کتاب را گاهی میخونم.آن کتاب رو دانلود کردم و توی گوشییم میخوندم.کتاب عشق ممنوعه نوشته ی افشان قائدی...
همیشه دلم میخواست جایگاهی شبیه ژینا را داشتم...دلم میخواست کسی مرا اندازه ی کامران دوست داشته باشد...کامران را خیلی دوست داشتم...ژینا هم خوب بود و هم دست ودلباز و هم جذاب...خلاصه اخرش که غبطه ایی میخوردم ،از آن غبطه ها به ژینا...
اینها رو گفتم تا به آنجایی برسم که بگویم داشتن زندگی مثل ژینا در ناخودآگاهم نفوذ کرده و تا به آن کسی که همانند کامران هست نرسم بی خیال این دنیا نمیشوم...
حالا نه تا حد کامران ،تا شبیه خواسته های خودم....
من چیزی را دارم بنام خدا...خدای من در هر لحظه هوایم را دارد و پشتم را خالی نمیکند.حالم آنچنان خوب هست که انگار خود خدا امده و تمام اشکها را از من خریده و بجایش فقط لبخند بمن داده.خدایا شکرت
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |