ازدواج
ازدواج
یکی بود یکی نبود
احسان و پویا دو دوست صمیمی بودند. احسان مهندس مکانیک و پویا مهتدس برق و الکترونیک بود.
آن ها هر جمعه آخر هفته کوه پیمایی می رفتند.....
تفریحات سالمی داشتند.....یک روز احسان با یک خانم سر قرار با پویا آمد .....معرفی کرد و گفت :ایشان خانم بنده هستند...
پویا یکه خورد و گفت: یعنی چی؟ از کی؟ چه جوری؟ چرا من خبر ندارم.....
احسان گفت: تقصیر خانمم هست.....قسمم داد به هیچ کس چیزی نگیم تا به محضر بریم و جریان را رسمی کنیم.....
پویا بدش اومد و نگاهی به خانم احسان انداخت......چه قد چهره اش آشنا بود........
گفت: شما تو فلان شرکت فلان جا کار می کنید....زن تعجب کرد.....خودشوزد به اون راه و گفت نه........
گذشت:.........
..................................................................................................................................
پویا تلفن رییس شرکتو گرفت......و گفت فلانی با فلانی ازدواج کرده ......
ریس شرکت تعجب کرد و گفت :.......تمام تلاششو کرد از ما قایم کنه........
پویا گفت: علت این همه پنهان کاری چیه؟
هیچی ایشون یه ازدواج نا موفق داشتن می ترسیدن اسمشون دوباره سر زبونا بیفته.....
خانم محترمی هستند .........
دقیقا پویا زنگ زد به احسان و همه چیزو گفت:...........
احسان گفت: خودم می دونم و با همین شرایط باهاش ازدواج کردم.......
پویا از تعجب دهنشو گاز گرفت......