پیش آید
پیش آید
یکی بود یکی نبود
مرد سنگین و رنگین و قابل احترامی بود. اما با خانمش یک سری مشکلات داشت.
به کسی هیج کدوم چیزی نمی گفتند..........
این طور سخت می گذشت.........
اهل طلاق گرفتن هم نبودند.......
خانمش هم ظاهر موجهی داشت..........
همه جا با هم می رفتند و در تمام مهمانی ها و مراسم ها شرکت داشتند........
درست و حسابی با هم حرف نمی زدند............
یک روز خواهر زن خواست خانهی خواهرش برود..........
زن همه جا را دسته گل کرد و غذای مفصلی پخت.........کاری که هیچ وقت انجام نمی داد .یعنی غذا نمی پخت.......
شوهرش همیشه بیرون غذا می خورد.........
..................................................................................................
خواهرش زنگ زد گفت :من روبه روی هایپر استار فلان جا تو رستوران منتظرتم ........................منصرف شدم
خونه بیام..............دیدم خرید دارم با تو برم بهتر است..........................................
گفت: باشه ...............تو رودربایستی...................
لباسش رو پوشید تا بره ...یهو یاد قابلمه های غذا افتاد که ....................................................اگه شوهرش ببینه
فکر می کنه برای منت کشی براش پخته...............................
دودل شد...........
یهو تصمیم بدی گرفت ....................خواست
غذا ها را توی سطل آشغال خالی کنه.......................................................................
اما یهو تسلیم پیش آمد شد و از خانه رفت....................................
شوهرش زودتر اومد خونه .............................
از تعجب دهانش وا ماند .........................اون همه قابلمه غذا.........
نشست کشید و خورد.....................
رفت بیرون ..............................................................
خواهر زنش به گوشی اش زنگ زد و گفت : با خواهرم قرار داشتم خیلی دیر کرده .................
آدرس محل قرار رو به مرد داد و گفت: اگه خبری داشتی به من بگو.................
مرد بدون نگرانی رفت سر قرار........مطمئن بود زنش تو ترافیک گیر کرده............
مرد زودتر سر قرار پیش خواهر زنش نشسته بود...................................
که سرو کله زن پیدا شد..............................................
مرد که از لغو مهمونی اوشون خبر نداشت..............
.....................................................................................................................................
............................
بعد بیست دقیقه دور هم نشستن بلند شد زنش را بغل کرد و درخواست آشتی کرد............................
و گفت: از سوپرایز امروزت تو خونه ممنونم ..........
بیا دوباره با هم شروع کنیم
من یکهو تسلیم این سوپرایزت شدم.................................
زن نتونست چیزی بگه............................
و گفت : باشه دوباره شروع می کنیم...............................................................................................................
یکهو یکهویی هم چیز بدی نیست......................................................