لحظه هایِ تنیده به" هیچ " سرگردانی می آورد , سرگردانـَم !
لحظه هایِ تنیده به" هیچ " سرگردانی می آورد , سرگردانـَم !
امـروز , نهایتِ این اردیبهشت بود , از اون روزهایی که تلقین دیگه پاسخگویِ پرت شدنت از این عالم به یه جایِ دیگه نیست , امروز میشنیدم , حرف میزدم , میدیدم , میخندیدم , اما نبودم , راستشو بخوای اصلا نبودم , دلم نبود , اصلا نبود , وقتی برگشتم , به دخترِ رنگ پریده یِ تویِ آیینه نگاه کردم , چقدر شبیهِ من بود , چقدر غریب نبود , بهش گفتم " ببین تو هنوز هم همون دخترِ هفده ساله یِ ترسویی " , هیچکس , هیچکس تو همسن و سالایی که اطرافم هستند , به اندازه یِ من معنی " ترس" رو درک نمیکنه , همینه که راحت ادم ها رو به خاطر بزدل بودنشون قضاوت میکنند , راستشو بخوای گفتنش اسون نیست , چقدر میخوام خودم رو گول بزنم , این بیخوابی هایِ مسخره , یعنی هیچ چی از این ترس ها کم نشده , فقط یه فرقِ بزرگ کرده , همشون رفته پشتِ نقابی که بهش میگن قوی بودن , فرقِ بزرگش اینه که دیگه ترس هام اشک نداره , بغض هم نداره حتی , دوره ش دیگه نمیگذره , کنار اومدن با چیزی که حل نمیشه بهترین راه حله انگار , لااقل این که دیگه هیچکس این متلاشی شدن رو نمیبینه , چون فقط یاد گرفتم خوب باشم , لبخند بزنم , میگفت خیلی توانایی بزرگیه لبخندهایِ مصنوعی زدن , داشتم فکر میکردم اصلا چه فرقی میکنه دختر بیل گیتس باشی یا دختر پنجم اقایِ کاظمیِ بازنشسته ی شهرداری , بالاخره یک روز یک جا تویِ ایینه به خودِ شکست خوردَت نگاه میکنی و برایِ بلند شدن هی رویِ دنیات صورتیِ کمرنگ میپاشی , چه فرقی میکنه دخترک هفده ساله ای باشی , یا دخنرِ جوانِ بیست و هشت ساله , بالاخره یک روز یک جا مثلِ همه یِ دخترها میبینی که حتی با خریدن کردن و صورتی کمرنگ و کوتاه کردن موها هم این دنیا با کفش هات راه نمیاد ,و انرژی مثبت تو کتش هم نمیره , اما هنوز وقتی از دور نگاه میکنم خودم رو میبینم که وسطِ جمع نشستم و از پسرکِ قدبلند کافه چی با نهایتِ ذوق صحبت میکنم , خودم رو میبینم که سرَم رو بالا گرفته ام و با کلی اظهارِ دانایی فیلنامه یِ ضعیف فلان فیلم رو نقد میکنم , میبینید ترس هام هنوز من رو از پا ننداخته اند ! اما راستش رو بخواید بزرگتر که شدم هیچوقت نمیتونم بگم که به اندازه یِ شونزده , هفده ساله هایِ دیگه زندگی کردم ! , من این روزها رو بدهکار میمونم به خودم , کی شهامتش رو پیدا میکنم که تویِ همین اینه یِ رنگ پریده سرِ خودم داد بکشم که تو از همه یِ این ترس ها بزرگتری احمق ! کی قراره انقدر شجاعت به خرج بدم ؟! کــی ؟!
+ آدم ها رو از رو ترس هاشون قضاوت نکنید !
+ لبخنـد میزنیـم :)
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |