" آنـه شرلـی "
" آنـه شرلـی "
امـروز بعدازظهر یکی از شبکه هایِ استانی " آنه" رو پخش میکرد , یادِ روزهایی افتادم که خودمو با سرعت از مدرسه به خونه میرسوندم که مبادا امروز "آنه" با گیلبرت برخورد داشته باشه و من نبینم , تو ده روز هفت جلد کتابشو , شبانه روز میخوندم ! , از همه قشنگ تر صدایِ نصرالله مدقالچی بود وقتی که "آنه" شروع میشد , شاید خاطره انگیز ترین صدایی باشه که از بچگیام یادم مونده ! جودی هم بود البته ! جودی ابوت و مجموعه ی نامه هاش ! اما "آنه" فرق داشت , هنوزَم داره , آنه خودِ من بود . خودِ من با همه یِ رویاهایِ بلند و دست نیافتنی , خودِ منی که حقیقتِ زلالیِ دریاچه ی نقره ای رمز و رازِ تمام رویاها و آرزوهام بود , سادگیِ آنه , مَن بود , دخترکِ تنهایی که غمش غصه یِ خودم بود و رویاهاش , رویاهایِ مـَن ! , من با آنه حرف زدم , دوست داشتم , عاشق شدم ! دخترکی که اتاقِ زیرشیرونیش خواب و خیالَم بود و دشت گرین گیبلز وقتی آنه و دایانا توش میدویدن منتهی الیهِ تصورم از زیبایی ! من برایِ شادیِ آنه وقتی که داستانش تو مجله چاپ شد اشک ریختَم ! , گاهـا دلَم میخواد تو یکی از شهرهایِ شمالی , تو یه جنگل بزرگ روبه رویِ خونه هایِ شیروونی دار بایستم و به آب ها و حقیقتِ زلالشون چشم بدوزم و نفسم و حبس کنم و صدایِ حرف زدن آنه رو تو صدایِ حرف زدنِ خودم تصور کنم و همراهِ آنه با باد و دشت و کوه ها یک ریز و یک نفس حرف بزنم و خالـی بشَم از هرچی که هست , هنوز هم گاهی شب ها این صدا تو گوشم میپیچه که :
آنـه !
ایا میدانی که درگیر و دار ملال اور زندگیت حقیقتِ زلالیِ دریاچه یِ نقره ای نهفته بود ؟!
اکنون امده ام تا دست هایت را به پنجه طلایی خورشید بسپاری..!