رنگ آشنایت پیدا نیست
رنگ آشنایت پیدا نیست
تو سینـه آدم ها یه چیزی هست که مثلِ یه ماهیِ بیقرار گرومب گرومب صدا میکنه , یه چیزی که یه وقت هایی دلت میخواد لعنت بفرستی به بودنش , که کاش نباشه و آدمی همون چشم و دهن باقی بمونه , که کاش نباشه اینطوری بالا و پایین بپره خودشو بزنه به در و دیوار و من از رنج کشیدنش اشک بشینه تو چشام , بـُغض بشینه تو گلـوم , باید یه جایی ارومش کنم , اونجا همین جاست , همین لحظه , همین ساعَت , بسه امیدواری , بسه خودمو قانع کردن , وقتی یه نفر دستشو میذاره رو اون کیبوردهای لعنتی و هرچی که بلده و بلد نیست بارم میکنه و من فقط میتونم سکوت کنم , نه توضیح , نه توجیح , خستم از این توضیح و توجیح , خستم از این همه مقصر بودن , مغلوب بودن , کجاست اونحایی که من فاتحم ؟! , میگذرم از این همه قضاوتِ نا به جا , مثلِ همیشه با سکوت , با صَبـر , یادمه صبح هامو با ذکر مرنج و مرنجان که با خط نستعلیق زده بودم بالایِ تختم شروع میکردم , حالا چی ؟! هم رنجوندم , هم رنجیدم , این تهشه , تهِ تهش , تهِ راهی که فکر میکردم پایانی نداره , معصومه برام اون کارتو پیدا کرده گفت پیشتاز یا معمولی , گفتم هیچکدوم , برای چی اخه , برای کی اخه ؟! , دِلـَم بدجوری گرفته , بین ادم هایی که هیچی , هیچی از دلتنگی و دلگیری نمیفهمن , دیشب یکی , امشب یکی , فردا شب چه خبره ؟! , پس فرداشب چی ؟! , این ماهی داره نهنگ میشه تو سینم ! میترسم ! الان , از طلوع خورشید فردا میترسم , تقصیر من که نیست یه صفحه رو تو نیم ساعت میخونم و باز هیچی یادم نمیمونه , انقدر صدام کردن برم شام بخورم , نرفتم , از صدایِ خودم که میلرزه از بغض میترسم , از این جماعت میترسم , ار هرچی که فقط حرفه , حرف , حرف , حرف و صدا و هرچی جز عمق حقیقت ... بس نیست این همه حرف هایِ بی سر و نه و پوچ , وعده , وعده هایِ دور , ولش کن , ببین یک ساعت گذشت. بیست و ششم و اردیبهشت , اون سالن بزرگ , راهروهاش , شلوغی , گیجی , سردرگمی , هذیون مینویسم نه ؟! , نیمیش خاطره س , نیمِ دیگه ش همین الانه , احساس میکنم همه یِ جودم همون یه قطره دلخوشیه , ببین همون یه قطره , نه بیشتر. خسته ام , یه خستگیِ ممتـد که پایانی براش نیست , میگفت ببین تو معتادی , معتادی به این حال بد , نه معتاد نیستم , اما نمیدونم چرا هر شادی میپوشم قد و قوارم نیست , حالِ خوب یه لباسِ زردِ که به پوست سبزه من نمیاد....!
+ باورمـ نمیشود که تنها تکیه گاهَـم پاهایِ خسته ام هستند و یک قطره دلخوشی
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |